
شانزدهم تیر ماه ۱۳۵۷، هوا تاریک شده بود که دو مینیبوس در یکی از خیابانهای شهر سنندج توقف کردند، سرنشینان آنها عدهای ازمبارزین و جوانان انقلابی شهر «مریوان» بودند. دو خیابان آنطرفتر و در زندان شهربانی شهر سنندج، زندانیان سیاسی، به ابتکار فواد مصطفی سلطانی (کاک فواد) از روز دوم تیرماه ۱۳۵۷ و با خواستهایی از جمله: اجازه ملاقات خانودهها، بهتر کردن غذا و بهداشت، قطع شکنجه و تحقیر زندانیان، روزنامه بی سانسور برای داخل بند، رادیو دارای موج کوتاه، آب گرم حمام، چراغ کار و آب گرم برای کارگاه قالیبافی زندان که زندانیان عادی در آن کار میکردند و چند خواست دیگر، اقدام به اعتصاب غذا کرده بودند. خبر وخیم شدن حال اعتصاب کنندگان که به مریوان رسید، مبارزین شهر برای پشتیبانی از خواست زندانیان و خانوادههای آنها و به پیروزی رساندن اعتصاب به سنندج آمده و حالا با پیاده شدن از مینیبوسها برای سپری کردن شب، میهمان منازل رفقا و دوستانشان در سنندج میشدند. عدهای از جوانان منصرف شدند که در حرکت اعتراضی روز بعد شرکت کنند. آنها جدا شده و به مریوان برگشتند. بقیه، که من هم همراه آنها بودم، به خانههای دوستان در محلههای مختلف شهر رفتیم. عدهای به منزل غفار غلامویسی رفتیم، در آنجا با رفقای دیگر سنندجی آشنا شدیم. شبی خوش، به یاد ماندنی و پر دلهرهای بود که بعدها تاریخی شد. قرار فردای آن شب، جلو دادسرای نظامی سنندج که در خسروآباد و نزدیک ساواک اعلام شد.( در آن زمان مبارزین و زندانیان سیا سی در دادگاههای نظامی محااکمه و حکم داده میشدند. صبح روز هفدهم تیر ماه، عدهای در نقاطی از مسیر بلوار « خسروآباد» گمارده شده بودند تا کسانی را که به طرف دادسرای نظامی میرفتند به طرف دادگستری واقع در میدان اقبال( آزادی) هدایت کنند. به آرامی و همچون مراجعین عادی وارد دادگستری شدیم. خانواده و عدهای از خویشاوندان خانوادههای مصطفیسلطانی و دیگر زندانیان هم که خیلی نگران سلامتی پسرانشان بودند، به دادگستری آمدهبودند.هنوز جمعیت زیادی نیامدهبود که ما همراه خانوادهها به طبقه بالا و به طرف اتاق دادستانی رفتیم ، در راهرو و سالنی که زیاد بزرگ نبود نشستیم. ابتدا خواهران فواد درخواست ملاقات با دادستان را کردند.
جمعیت در داخل دادگستری هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد. تحصن شکل واقعی به خود گرفتهبود. چون دادستان نیامد و کسی را نپذیرفت، جمعیت ملتهب شده و خواستار ملاقات بود، همزمان با آن خواهران فواد اصرار میکردند که داخل اتاق دادستان شوند، ولی دربان جلو درب ورودی مانع میشد. جمعیت بیشتر برافروخت و در این میان یکی از رفقایمان حساب دربان را رسید و صورتش را خونین کرد. اوضاع و همهمه اوج گرفت و پلیس وارد دادگستری شد به طبقه بالا آمده و از ما میخواستند که آنجا را ترک کنیم و وقتی با مقاومت جمعیت و بیتوجی ما به اخطارهایشان روبرو شدند، فرمانده آنها که سرهنگی به نام «دستغیب» بود خواست که همه در سالن پایین جمع شویم و خواستهایمان را بگوییم.
سالن دادگستری مملو بود از مبارزین سنندجی که پشتیبان و همراه ما شده بودند. دستغیب ابتدا دموکراسی بازی درآورد وسعی در متقاعد کردن ما به خروج از ساختمان و دادن وعده و وعید نمود. اما کسی به او باور نداشت و وقتی با بی اعتنایی ما رویرو شد، چهره واقعی خودش را رو کرد و همراه سرهنگی دیگر که سنندجی بود و« جمشیدی» نام داشت به پاسبانها دستور حمله دادند. پیش از همه به سراغ من آمدند که کف سالن نشسته و گرم صحبت با دو نفر از دوستان سنندجی بودم ، مورد حمله دو پاسبان قرار گرفتم با تمام قوایم سعی میکردم و داد میزدم که نمیروم. اما بیفایده بود و بر سر بقیه هم ریختند. در حین کشمکش من و پاسبانها به نزدیک درب ورودی که سرهنگ جمشیدی کنار میز اطلاعات ایستاده و به حساب فرماندهی میکرد رسیدیم، در غوغایی که در سالن بر پا شده من پاسبانها با جمشیدی برخورد کردیم و جناب سرهنگ از روی میز اطلاعات به پشت آن افتاد، پاسبانها به جای آنکه سعی کنند مثل بقیه بیرونم کنند مرا محکمتر گرفتند. سرهنگ جمشیدی داشت به طرف من میآمد. همه تلاشم را کردم که خودم را از دست پاسبانها رها کنم. یکی از پاسبانها گردنم و دیگری دستهایم را گرفتهبودند. به کمک پایم توانستم دستهایم را آزاد کنم ولی پاسبانی که گردنم را گرفته بود، داشت خفهام میکرد. کسی جز پاسبانها در سالن نمانده بود و یا شاید من نمیدیدم. به در خروجی رسیدم، هر چه تلاش کردم گردنم را رها کنم موفق نشدم و بدتر اینکه آن یکی پاسبان از بین نردههای در نردهای دوباره هردو دست مرا گرفت و مرا به نرده ها چسپاند. او در داخل سالن بود من روی پلهها و خارج از ساختمان بودم. از آن بالا تمام میدان اقبال را میدیدم. پس از تلاش فراوان گردنم را از دست پاسبان رها شد، ولی در چنگال آن پاسبان دیگر گیر افتاده بودم.
در میدان ترافیک سنگینی درست شدهبود. پیادهروهای اطراف میدان نیز مملو از جمعیت بود.
جوانان نردههای روی جدول کنار خیابان را در میآوردند و به اتومبیلهای پلیس و ماموران میزدند.
تحصن تبدیل به تظاهرات شد و پمپ بنزین و بانک واقع در میدان اقبال (میدان آزادی کنونی) هم زیر
ضرب تظاهرات قرار گرفت. بالاخره پلیس با اسلحه کمری شروع به تیراندازی کرد. همه پاسبانها از دادگستری خارج شدند من را هم تا نیمه پلهها آوردند و رهایم کردند. با همه سرعتم خود را به پمپ بنزین رساندم..
تیراندازی شدیدترشد، در مسیر به طرف خیابان وکیل به عدهای از دوستان رسیدم وپس از طی مسافت کوتاهی، از هم فاصله گرفتیم به طرف محله قطارچیان به دویدن ادامه دادیم. هوا گرم بود و بگیر و ییند و درگیری و ترس از دستگیر شدن و سپس تیراندازی پاسبانها و بی اطلاعی از وضع دیگران و دویدن در آن هوا، تشنگی آزار دهندهای به همراه آورد. با خود فکر میکردم که چون اولین بار بود که پلیس در سنندج درگیری خیابانی را تجربه میکند، قطعا با همه نیرو وارد عمل میشود تا در موارد بعدی ابتکار عمل را در دست داشته باشد. با این دید، وضع برایم سختتر شدهبود. فاصله نسبتا طولانی از خیابان وکیل به کوچهای نمیرسید. سرانجام بعد از گذشتن از عمارت وکیل از کوچهای به طرف حمام وکیل رفتم. از آنجا هم میشد به «کوچیه ریزان»( از کوچههای قدیمی محله قطارچیان سنندج) و هم به « بهردووکانهکان»( یک راسته از دکانهای قدیمی درمحله قطارچیان ) بروم. سنگ فرش قدیمی کوچه خیلی برایم آشنا بود، اول فکر کردم آشنایی مربوط به سال آخر دبیرستان است که در خانهای دراین کوچه مستاجر بودم. دریک لحظه متوجه شدم که نزدیک خانه یکی از فامیل هستم. با وجودیکه نمیدانستم برخوردشان با این وضعیت چه خواهد بود، رفتن به آنجا بهترین انتخاب بود. با رسیدن به دروازه بزرگ قدیمی و باز بودن آن وارد شدم . سایه و دالان خنک آن، حالم را جا آورد و یک راست به طرف اتاق پنج دری رفتم. به در ورودی اتاق زدم وقتی دررا بازکردند و مرا دیدند خیلی ترسیدند. من پشیمان شدم که به آنجا رفتهام. اما پسر بزرگ آنها که بازنشسته ارتش بود و آن وقت راننده کامیون بود. آنها را آرام کرد و بعد مرا به اتاقی که به آن بهار خواب میگفتند، بعد از کمی استراحت، خواستم بیرون بیایم. اما پسرشان گفت که بعد ازشلوغی در دادگستری، در میدان اقبال و خیابان وکیل و خیابان فردوسی تظاهرات شده است. شیشههای بانکها و ماشینهای دولتی را شکسته اند. عدهای را دستگیر کردهاند.
پاسبانها همه جا در تعقیب تظاهرکنندگان و مخصوصا مریوانیها هستند. من خودم تورا به سقز میبرم. خیلی زود به راه افتادیم. یک دستمال به من داد و با بستن آن به سرم، شاگرد راننده کامیون شدم و بدون دردسر از کنترل پلیس در « فیضآباد» گذشته و از شهر خارج شدیم. پست بازرسی «حسینآباد» را هم رد کردیم و در ادامه به دوراهی « سقز» و مریوان که رسیدیم.تصمیم گرفتم به مریوان بروم،از فامیلم مه اصرار داشت به سقز بروم تشکر کردم و پیاده شدم.
اگرچه احتمال تردد خیلی کم بود. باز به انتظار آمدن یک وسیله نقلیه که به طرف مریوان برود،به انتظار ایستادم. داشت تاریک میشد. سرانجام یک وانت تویوتا به داخل جاده مریوان پیچید. توقف کرد و من سوار وانت شدم. راننده مریوانی بود، او از شلوغی سنندج و دستگیری مریوانیها صحبت میکرد.
به جز در پاسگاه «چناره» که ما را مدتی معطل کردند، مسیر را بی دردسر طی کردیم. شب از نیمه گذشته بود که به شهر رسیدیم از کوچهها، خودم را به منزل رساندم، وقتی در زدم مادر در را باز کرد، او نتوانسته بود بخوابد.برادرهایم را هر جایی که فکر کردهبودکه میشود خبری از من گرفت، فرستادهبود. خیلی نگران و دلواپس بود. هنوز یک ماه از فوت پدر نگذشته بود واین هم برای او وهم برای من که پسر بزرگ خانواده بودم سنگین بود. با وجودیکه خواهرها معلم بودند و در هیچ مورد کمبودی نداشتند و گذشته از آن هم امروزی بودند . اما مادر مرا به جای پدر سرپرست خانواده به حساب میآورد. با همه دغدغه خاطر، با همان لباسهایی که به تن داشتم روی فرش دراز کشیدم و به خواب رفتم. یکی ازدوستانم که همراه من بود، به مریوان بر نگشته بود وپدرش نگران و عصبانی به منزل ما آمده بود.صبح تصمیم گرفتم که به منزل آنها بروم و ببینم چطور شدهاست. میبایست تا میتوانستم از مسیر کوچهها بروم. همه چیز خوب پیش رفت. در مسیر مجبور بودم عرض خیابان را تا کوچه روبرو طی کنم. هیچ پاسبان و یا اتومبیل پلیسی در خیابان نبود، با خونسردی و آرام وارد خیابان شدم. درب اتومبیل پیکان سفیدرنگی بازشد و کسی که پیاده شد کلاهی هم در دست داشت . از بد بیاری پاسبان بود و مرا میشناخت. کلاهش را به سر گذاشت و با آرامی گفت:« باید با ما به شهربانی بیایی.». مرا به آنجا بردند. بر خلاف انتظارم، خیلی با احترام برخورد کردند. طولی نکشید که گفتند از سنندج دستور بازداشت مرا دادهاند و مرا به سنندج میفرستند.دقایقی بعد بدون دستبند مرا سوار اتومبیلی کردند. زندهیاد میرزا کریم روشنتوده( پدر دونفر از رفقایم هوشمند و عثمان)هم در اتومبیل بود. دو پسر او هم زندانی و در اعتصاب غذا بودند.
میرزا کریم در تمام مسیر سر به سر پاسبانها میگذاشت. به شوخی اظهار خوشحالی میکرد که مرا به خاطر آن دستگیرکردهاند که او تنها نباشد. ناهار را در یکی از قهوهخانههای سر راه که معمولا غذا هم داشتند، خوردیم و وقتی که مسئول پاسبانها میخواست حساب را بپردازد میرزا کریم نگذاشت و درحالیکه پول را میپرداخت گفت:« خودم و اتومبیلم را دستگیر کردهاید. ناهارتان هم با من». آن وقت بود که متوجه شدم اتومبیلش را هم توقیف کردهاند.و با اتومبیل او ما را به سنندج میبرند. در سنندج مارا به شهربانی در خیابان« ششم بهمن» بردند. پیش از اینکه پیاده شویم، به دستهایمان دستبند زده وسپس به داخل شهربانی بردند. در هال بزرگ ساختمان، « محمدرشید بیگ» پدر رفیق فواد نشسته بود، برخاست و نزد ما آمد وهنوز احوالپرسی تمام نشده بود که با ضربه سخت مشت کسی بر زمین افتادم و برای چند لحظه گیج شده و نمیتوانستم بلند شوم. در طرف چپ سرم و چشمم احساس سنگینی و درد شدیدی میکردم، دستبند هم بیشتر تعادلم را بهم میزد. وقتی به پاسبانها دستور داده شد که مرا ببرند دستور دهنده ومشت رن را شناختم، او همان سرهنگ جمشیدی روز تحصن دادگستری بود. قیافه متاثر و ناراحت محمدرشید بیگ را هنوز به یاد دارم که احساس میکرد ما به خاطر پسر او دچار دردسر شدهایم. ( سالها پس از آن واقعه در دیداری آنرا یادآوری کرد آنهم وقتی که نه فقط فواد بلکه شش عزیز دیگر را از دست داده بود). مرا به سلولی از سلولهایی که در زیر زمین ساختمان بود، انداختند. وقتی بیرونم آوردند که سوار ماشین مخصوص زندان کنند، متوجه تاریک شدن هوا شدم. در مسیر فقط حرکت ماشین را حس میکردم و نمیتوانستم بدانم به کجا میرود؟ حدس میزدم مقصد ساواک باشد. و تا زمانی که درب ماشین را جلو زندان شهربانی باز کردند، انتظار داشتم با پیاده شدنم ساواکیها بر سر خواهند ریخت. اما به جای آن خودم را در فرنطینه زندان شهربانی و در میان همه مریوانیهایی که گیر افتاده و در بازداشتگاه و قرنطینه بودند، بافتم.
سردرد ناشی از ضربه مشت و سوزش چشم را فراموش کردم.محیط فرنطینه خلاف سلولهای سفید و پر نور شهربانی، تیره ، با سقف کوتاه و نور کم خود بخود تازه وارد را تحقیر میکرد. زنده یادان حسین،امین و ماجد مصطفی سلطانی در آنجا بودند و از دیگران تنها از تیمور مصطفی سلطانی و ناصح خالدی نام میبرم، چون متاسفانه به بقیه عزیزانی که بودند،حالا دسترسی ندارم تا برای ذکر نامشان اجازه بگیرم. سیزده نفر در یک سلول سه متر در سه متر و در هر کدام ازسه سلول دیگر که یک متر در سه متر، سه نفر جا داده شده بودیم. من هم در یکی از سلولهای کوچک انداخته شدم. در یکی از سلولهای کوچک دو نفر بازداشتی عادی بودند، وقتی یکی ازآنها به توالت میبردند، سرباز وظیفهای که پاسبان بود و لباس نظامی زیتونی رنگ به تن داشت . وظیفه داشت که مدفوع اورا بازرسی کند.چون یکی از شیوههای حمل مواد مخدر به داخل زندان از طریق جاسازی بسته مواد در مقعد و یا قورت دادن بستهها با پوشش غیر قابل هضم و سپس جدا سازی از مدفوع و تحویل در داخل زندان بود.اوضاع تاسف بار و رقت باری بود. روز بعد حوالی ظهر یک سرگرد با لباس ارتشی که دو نفر پاسبان اورا همراهی میکردند وارد قرنطینه شد. بدون مقدمه با صدایی فریاد مانند، شروع به سخنرانی کرد:« این مصطفی سلطانی که از یک روستا آمده و شده مهندس برق، دیگر چه از این مملکت چه میخواهد؟» یک سری اراجیف سر هم کرد.
حین قدم زدنهای رضاشاهی به جلو سلول من رسید و آدامه داد که: «این خاک، خاک من است. مثل تخم چشمم ار آن مواظبت میکنم. کاش دستم را قطع میکردند و من حکم تبرئه و آزادی ترا امضا نمیکردم. حالا ترا آنجایی مياندازم که مصطفی سلطانی هست.». او را باز شناختم، او سروان
«ناهید» سه سال پیش بود، که در دادگاه نظامی وکیل تسخیری من بود و حالا سرگرد شده بود. در واقع آن زمان هیچ مدرکی علیه من نداشتند. و پس از مدتی طولانی که در بازداشت ساواک بودم، به شکلی مسخرهتر و غیر قانونیتر از دستگیریم، برای آزادیم ضمانت خواستند. انتظار برای انداختن ما به آنجایی که فواد یا به گفته جناب سرگرد، « مصطفی سلطانی»، زیاد به درازا نکشید، عصر ما را به بند شش، که بند زندانیان سیاسی بود، بردند.جمعیت بند به یک باره دو برابر شد. انگار در سفر خوش و رویایی باشی، دیدار کسانی آرزو داشتی روزی هم صحبتشان باشی و برادر و برادر، پدر وپسر و بالاخره رفیق و دوستان پر شور. فضا و محیطی به یاد ماندنی. کسانی که آنجا بودند: هوشمند روشنتوده، عثمان روشنتوده، ابراهیم شهسواری، محمد شافعی، رضا...پرویز ..یوسف .. و زنده یادان فواد مصطفی سلطانی، محمدکعبی، تورج میرزایی، طیب روحالهی. اعتصاب کنندگان حدود دو هفته در اعتصاب بودند و طی آن روزها مورد شکنجه و ضرب شتم ماموران زندان قرارگرفته بودند،به جز هوشمند و محمد شافعی که خیلی ضعیف شده بودند بقیه و مخصوصا فواد خودرا سرحال نشان میدادند فواد بر اوضاع مسلط بود.ابتدا موضع و قرار بند را در مورد لباس زندان برای ما توضیح داد. ما به جز دو نفر، بلافاصله از قبول و پوشیدن لباس زندان خودداری کردیم. همه چیز را با حوصله توضیح میداد. از خواستهای اعتصاب تا درست کردن بالش از تشکهای ابر، محکم کردن دسته فلاسکهای نگهداری آب گرم برای چایی،نحوه اداره کمون( بند)، نوبتهای کاری ، عمومی بودن وسایل و خوراکی که وارد بند میشود و نیز کوبیدن و پودر کردن نبات برای سه وعده چای اعتصاب کنندگان ودر آخر مخالفت با اعتصاب غذای ما تازه واردین. در کمون ( بند زندانیان سیاسی) چهار نفر اهل همدان هم زندانی بودند، آنها مذهبی بودند و کلا از ما دوری میکردند. یکی از مریوانیها که و به خاطر نسبتی که با خانواده مصطفیسلطانی داشت به تحصن دادگستری آمده و مثل ما دستگیر شدهبود،از ما جدا شده و پیش آن مذهبیها رفت. کتابخانه زندان عمدتا در دست زندانیان سیاسی بود. عثمان روشن توده مقاومت در برابر تلاش زندانبان برای وصل کردن سرم غذائی و شکستن اعتصاب غذا و در جریان در گیری ماموران با اعتصاب کنندگان به انفرادی انداخته شدهبود، با بازگشت به بند، مرتب ارتباط بین بند سیاسی را با بندهای عادی و ارتباط با بیرون را برقرار نگه میداشت. روزنامههائی که با پول کمون خریده میشد، وقتی به بند داده میشدند، کلا بریده بریده بودند، چون ماموران خبرها و مطالب خوب آنرا قیچی( سانسور) میکردند. روز سوم، نوبت کار عمومی زندهیاد حسین مصطفی سلطانی و من بود.باهمه نگرانیهایی که داشتیم پر شور و شوق کارها را انجام میدادیم. حسین در حالی که با روزنامه موزاییکهای کف راهرو را خشک میکرد، میگفت: «قبلا دو روز در راه میبودیم برای یک ربع ساعت ملاقات، حالا شب و روز با کاک فواد هستم.». در پنجمین روز، مرا احضار و به اتاقی بردند که در آن یک میز وچند صندلی بود. پس از مدتی یک افسر ارتشی با کیف چرمی در دست وارد شد ودر حالیکه بعضی کاغذ از کیفش در میآورد نشست و.گفت که از دادسرای نظامی آمدهاست. و باید جواب سوالاتش رابنویسم. نام، نامخانوادگی،سن، شغل، چه کسی از نزدیکان در زندان است، چرا به دادگستری رفتی و چرا به مامور در حال خدمت حمله کردهاید. موارد واقعی نام و شغل ودر مورد تحصن دادگستری، فضای باز سیاسی را نوشتم. برای حمله به مامور درست عکس آن بود ماموران به من حمله کردند و جریان شهربانی سرهنگ جمشیدی و مشت زدنش را هم نوشتم. اما می دانستم که آنها چیزی که خودشان بخواهند انجام میدهند و نوشته من چیزی فرمال برای پرونده است. خانواده اعتصاب کنندگان که نگران سلامتی و زندگی فرزندانشان بودند، مرتب درخواست پایان دادن به اعتصاب را داشنتد. آنها از قساوتهای ساواک ، شهربانی و کل سیستم هراس داشتند. اما اعتصاب کنندگان همچنان با قاطعیت روی خواسته هایشان و ادامه اعتصاب غذا پافشاری میکردند. اعتصاب همچنان ادامه داشت و مسئولین و دست اندرکاران هیچ اقدامی در قبول خواستهای اعتصاب نمیکردند. اعتصاب غذا وارد بیست و دومین روز خود شد. هر نفر سه وعده در روز و هر وعده یک استکان معمولی چای که با یک قاشق چایخوری نبات پودرشده، شیرین میشد، مینوشیدند. واصطلاحا «اعتصاب غذای تر» بود. از این روز اعتصاب کنندگان، اعلام «اعتصاب خشک» کردند. در سه هفته گذشته وضع جسمی اعتصاب کنندگان به حدی خراب شده بود که تصور ادامه اعتصاب به صورت «تر» هم مشکل مینمود تا چه رسد به اعتصاب خشک. به نظر میرسید که ساواک و شهربانی آرزو میکنند که مبارزین این گونه تلف شوند. ما زندانیان تازه وارد پیشنهاد شرکت در اعتصاب را مطرح کردیم و آماده بودیم که برای فشار بیشتر بر مسئولین ما هم پشتیبانی کنیم. اما فواد با این استدلال که هنوز حکم نگرفتهایم، باشرکت ما در اعتصاب غذا مخالفت کرد. بقیه اعتصابیها هم با او همنظر بودند. تصمیم برای اعتصاب خشک عملی شد.
ما باید بیشتر از پیش از اعتصاب کنندگان مراقبت میکردیم. وضع جسمانی هوشمند بدتر شد، در بهداری زندان به او سرم وصل کرده بودند. وقتی که به هوش آمده بود،سرم را در آورده و دور انداخته بود. وضع اعتصابیها وبه خاطر آنها، وضع ما هم لحظه به لحظه بدتر و بدتر میشد. به هیچ چیز رغبت نداشتیم. عملا عدهای از ما هم در اعتصاب بودیم.هر لحظه ممکن بود یکی از اعتصابیون را جلو چشممان و بدون این بتوانیم کاری برای نجاتش بکنیم، از دست بدهیم. شبها دو نفرمان به نوبت برای مراقبت از اعتصابیها کشیک میبود،گرچه غیر کشیکها هم نمیتوانستند بخوابند. هر لحظه هم ممکن بود ماموران بریزند و اعتصابیها را ببرند. اوضاع خیلی نا امید کننده و سنگین بود روز دوم اعتصاب خشک بود. مرا دوباره به قسمت اداری زندان بردند. ظاهرا دفتر زندان بود. یک افسر با لباس ارتشی هم با افسر پلیس در آنجا بود. افسر ارتشی با نگاه به کاغذی که در دستش بود اسم مرا خواند و گفت:
«سه سال اینجا تشریف خواهید داشت.». مسخره کردنش هم از خودش مسخرهتر بود. گفتم: «من هنوز دادگاه نرفتهام.» با پوزخند گفت: « رفتهای، با قید ضمانت آزاد شدهای.» دو برگ کاغذ را روی میز به طرف من فرستاد و خواست که آنها را امضا کنم و یک برگ را نگه دارم . نه امضا کردم ونه برداشتم. باعصبانیت تهدید میکرد که اگر دوباره کارم به دادگاه بکشد، حکمم سنگینتر خواهد بود. دستورداد که مرا ببرند. به بند برگشتم هم نگرانی وضع خودم و هم سکوت و بی حالی اعتصابیها و چهرههای گرفته و نگران دیگران بند را از تک و تا انداخته بود. کسی کتاب دستش نبود، ابراهیم شهسواری که اغلب مشغول کارهای هنری و دستی بود،روی تخت نشسته و به نامه پر احساس خواهرش که به دیوار چسپانده بود، خیره شده بود، انگار میدانست که دو سال دیگر اورا از او و خانواده و شهرش خواهند گرفت. پای دیوار راهرو، زنده یاد تورج میرزایی که جوانترین اعتصابی بود، سعی میکرد که وانمود کند که سرحال است. ولی شوخیهایش اورا لو میدادند، نسبت به یک هفته پیش خیلی ضعیفتر شدهبود. هوشمند هم خیلی از توان افتاده بود.
محمد شافعی بهتر از روزهای قبل بود ولی او هم خیلی ضعیف شده بود. فواد هم از قدم برداشتنهایش میشد فهمید که چقدر وضع جسمیاش وخیم است، چشمهایش گویی خشک وبی آب شده بود. ولی همچنان به امور میرسید.حتی چند بار با دستمال نمناک پیشانی تورج را مالش داد. روز سوم اعتصاب خشک ، صبح سرو صداهایی که از خارج بند میآمد،همه را متعجب کرد. حوالی ساعت نه هم چندین جعبه بزرگ میوه از طرف خانواده ها به بند رسید. روزنامه بدون هیچ بریدگی و یک رادیو دارای موج کوتاه برای بند آوردند. ماموران میگفتند که عده زیادی به ملاقات آمدهاند. به نظر میآمد که بیرون خبرهایی هست. نه از طریق رادیو و نه از خواندن روزنامه، خبری گیرمان نیامد. تا سرانجام از طریق یک استوار شهربانی، خبردار شدیم که نماینده صلیب سرخ به زندان میآید. سر وصدای دیوارها هم مربوط به راه اندازی آبگرم بود. حدود ساعت ده، صدای هلیکوپتری را در فاصله خیلی نزدیک شنیدیم. گفتند که هلیکوپتر در محوطه زندان فرود آمدهاست. کمی بعد به ما خبر دادند که نماینده صلیب سرخ برای بازدید زندان آمدهاست و قرار است به بند بیاید.(باید در اینجا به نقش زنده یادان صدیق کمانگر و عبداله بابان و عده دیگری از مبارزین هم در تحصن دادگستری و هم در ارتباط با پیگیری و درگیر نمودن کانون وکلای دادگستری، کمیته دفاع از حقوق بشر، صلیب سرخ و دیگر ارگانها اشاره کرد.البته من پس از آزادی از زندان، این را شنیدم). همه چیز تحتالشعاع قرار گرفته بود، حتی اعتصابیها هم ظاهرا تشنگی و گرسنگی را از یاد
بردهبودند. بالاخره درب نردهای بند باز شد و نماینده صلیب سرخ، که یک افسر و چند پاسبان همراهش بودند، در ورودی بند ظاهر شدند، او وارد شد و وقتی که ماموران خواستند همراهش وارد شوند، جلو آنها را گرفت و مانع ورودشان به بند شد. فواد جلو رفت و همراهش روی یکی از تختها نشست. ما هم سعی میکردیم هر بیشتر نزدیک شویم ولی جای کافی برای همه نبود. فواد هم نماینده بند و هم مترجم شد. نماینده صلیب سرخ خود را معرفی کرد که ... میشل است و قبلا در بازدید از زندانها در تهران، فواد را ملاقات کردهاست.( فواد بخش زیادی از دوران زندان را در زندان قصر تهران گذرانده و سپس به زندان سنندج منتقل شدهبود.). میشل سوئدی بود که برای صلیب سرخ کارمیکرد و در حوزه حقوق بشر هم فعال بود. آنچه مایه تعجب من بود وهنوز هم هست، فواد که توانی در بدن برایش نمانده بود، توانست همه اوضاع زندان و اعتصاب خودشان و خواستها و بیتوجهی و دشمنی مقامات مسئول را برای میشل بگوید و برای ما هم ترجمه کند. تنها پیروزیشان و به زانو درآوردن مسئولان زندان، شاید توضیحی برای انرژی گرفتن فواد باشد. علاوه بر آن، او صحبتهای میشل با یک به یک مارا هم برای ما وهم برای میشل ترجمه میکرد. و وقتی که میشل به موشی که از جلو پنجره بلند راهرو بند سرک کشید و میشل به آن اشاره کرد و گفته بود:« این موش ممکن است جاسوس زندانبانها باشد.».و خندههای ما بیشتر به این خاطر بود که خندههای فواد و رفقای اعتصابیش را میدیدیم. زندان همه خواستهای اعتصاب غذاکنندگان را به جز چراغ برای آب گرم کردن در کارگاه قالیبافی زندان، قبول کردهبود. فواد در مشورت با بقیه، پیشنهاد پایان اعتصاب را داد. پایان اعتصاب اعلام شد. فضای بند چیز دیگری شد. زندگی به بند بازگشت. با رفتن میشل و به توصیه فواد، سفارش شیر و تخم مرغ دادیم. طولی نکشید که با احتیاط و آرامی به هر کدام از اعتصابها یک لیوان شیر که یک زرده تخم مرغ در آن حل کردهبودیم، دادیم. شادی و خوشحالی ما در آن لحظهها را نمیتوان وصف کرد،مگر کسی خود در آن وضع و موقعیت باشد. خوشحالی ما از خود اعتصابیها بیشتربود. مخصوصا که شام را همه باهم بودیم و میوه که جلو ورودی بند، مثل میوهفروشی ها ،جعبههای میوه از همه نوع رویهم چیدهشده بود.با رادیویی که صبح آن روز خزیده و قبل از آمدن میشل ماموران به داخل بند آوردند و میشد رادیو بیبیسی و دیگر رادیوهایی که روی موج کوتاه پخش میشدند را گوش داد. همه چیز داشت تاثیر گرفته از پیروزی اعتصاب غذا بعد از بیست وچهار روز، به خوشی و شادی پیش میرفت. که ناگهان حدود ساعت یازده شب، همه زندانیان جدید به جز زنده یادان حسین،امین و ماجد مصطفیسلطانی( برادران فواد) و ناصح خالدی ( که او هم با فواد نسبت خویشاوندی دارد) احضار شدیم. ما را سوار ماشینهای مخصوص، از زندان خارج کردند بدون اینکه بدانیم کجا برده میشویم.
با توقف و پیاده شدن و دیدن ساختمان شوم ساواک، آنهم در نیمه شب و سکوت شبانه آن محله از شهر، گلویم خشک و گرم شد. و حتما دیگران وضع بدتری ازمن داشتند.چون من قبلا چندین بار به میهمانی اجباری اینجا آورده شدهبودم. در ساواک همه ما را در یک اتاق جا دادند.اتاق، خاطره اولین ملاقاتم در سال ۱۳۵۴ با مادرو پدرم را برایم زنده کرد، آنزمان که در بازداشت ساواک بودم و پدرم با تلاش زیاد توانسته بود مرا پیدا کند.در چنین اتاقی آنها را ملاقات کردم. از گذشته، به حال واقع برگشتم و هیچ چیزی را نمیتوانستم برای ساعات پیشرو تصور کنم. چه خواهدشد؟ چقدر بایستی این طرف دیوار باشم؟ جوابی و تصوری نداشتم. حدود یک ساعتی گذشته بود که در اتاق باز شد. و دونفر وارد شدند.یکی از آنها شروع به سخنرانی کرد که اختلال در نظم عمومی و خرابکاری و ... چقدر بد است، چقدر جرم است ، این قدر حکم و زندان دارد و ...مملکت صاحب دارد. بی نظمی و هرج و مرج را از هیچکس قبول نمیکنیم. حالا شما با ضمانت دادن اینکه مخل نظم نباشید، میتوانید سر کار و زندگی خودتان برگردید و بدانید که در صورت خلاف مجازات سنگین در انتظارتان است. هر کدام از آنها یکی از ما را صدا میزد و کاغذی را امضا میکردند. کار دونفر اول تمام شد. معلوم شد که چیزی مثل ضمانت شخصی که ماموران گفته بودند :« این ضمانت تنی است!» . جو و محیط از آن حالت نامعلومی و گنگی خارج شده بود. معلوم شد زیاد نمیمانیم. نوبت من رسید و صدایم کردند. شناسنامه خواستند، همراهم نبود.اسم پدر و شماره شناسنامه را پرسیدند. مامور گفت:« باید ضامن معتبر ضمانتت کند. اینجا میمانی تا ضامن بیاید.». داشتم اعتراض میکردم که خلافی نکردهام برای چه ضمانت بدهم، که زندهیاد میرزا کریم روشنتوده جلو آمد و نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:« من ضامن ». داشت هم خنده میگرفت وهم نگران شدم که خودش را هم نگه دارند. در کمال تعجب شنیدم که مامورپرسید:« سند چه داری ؟» و میرزا کریم ردیف کرد:« هر چه بخواهید.خانه، مغازه، ماشین.» . مامور خواست که میرزا کریم پای کاغذ مرا امضا کند. میزرا کریم بدون معطلی امضا کرد.کار همه که تمام شد. ما را بیرون کردند. از نیمه شب گذشته بود. هوای آزاد که تنفس کردیم، شوخی و خنده شروع شد. انگار هیچ اتفاقی برایمان نیافتاده باشد، مخصوصا که اعتصاب پیروز شده بود. و رفقا را در حال خوشی ترک کردهبودیم. آرزو میکردیم که کاش آنها هم حالا با ما میبودند. درآن وقت شب ،نمیشد به منزل دوست یا خویشان رفت. تمام مسیر از خسروآباد ( ساواک)
تا میدان شاه (انقلاب فعلی) را دستهچمعی و با شادی طی کردیم و سراغ هتل زاگروس (پاتوق مریوانیها در مسافرت به سنندج) در نزدیک میدان رفتیم. آنجا جای رفقایی را که در زندان بودند، خالی میدیدم و هرگز نمیتوانستم تصور کنم که در زمان کوتاهی جای عدهای از آن عزیزان برای همیشه در میانمان خالی خواهد بود، گرچه نام و یادشان همیشه عزیز و ماندنی است. اگرچه قلبم مالامال و لبالب، مملو از اندوه از ما گرفتنشان توسط دژخیمان سرمایه و جهل است، اما برایشان نمیگریم بلکه با غرور، نام و یادشان و راهشان را به فرزندان سازندگان این جهان و طبقهای که در راهش، جان و زندگیشان را دادند، میسپارم. و به خود می بالم که همراه و رفیق راهشان بودم وهستم.وهستند بیشماران.
*** سرنوشت من و کتابخانه عمومی مریوان با این واقعه از هم جدا شد. یعنی به زور جدا کردند. ولی با همه کارشکنیها و حکومت نظامی، بلافاصله کتابفروشی مریوان را دایر کردم که آنقدر خار در چشم شدهبود که جزو سیزده کتابفروشی پیشرو کردستان بود که بعداز قیام و در دور دوم یورش جهل و ارتجاع به آتش کشیده شد.
*** نام عدهای از عزیزانی که در آن واقعه وحرکت نقش و یا شرکت داشتهاند، به علت اینکه نتوانستم برای نام بردنشان از انها اجازه بگیرم،در این نوشته نیاوردهام.
غلام