top of page

صحنه‌هایی در یادم از مریوانِ سالهای ۱۳۵۲ تا قیام ۱۳۵۷



هنوز سیستم امنیتی و نظامی شاهنشاهی در شوک و خشم واقعه سیاهکل و جنگل می‌سوخت، هنوز جاده کرج- تهران رنگین از خون کارگران جهان چیت و کشتار آنان توسط ژاندارمری بود و هنوز بخار فخر جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی در معده و کله جانشینان کورش بود که من با تمام کردن دوره سخت وظیفه، با دنیایی برنامه و آرزو برای زندگی به مریوان بازگشتم.

به دلیل سالها دوری از مریوان، تقریبا رابطه‌ ونزدیکی با هم‌سن و سالهای خودم را از دست داده‌بودم. به خاطر زندان و به دادگاه نظامی کشیده شدن در سربازی، به شدت از ساواک و زندان هراس داشتم. در ابتدای ورودم و نرسیده به شهر، در یک بازرسی وسایل و چند کتابم را بردند و هیچ‌وقت پس ندادند. در شهر همه چیز حاکی از آن بود که ساواک در هم جا هست و مواظب همه است. مادرم و پدرم بیش از همه از ساواک واهمه داشتند. چون زمانی که هم زمان با زندانی شدن من در ارتش، کار یکی از خواهرهایم هم که دوره تربیت‌ معلم را در بندرعباس می‌گذراند به ساواک کشیده شد اتهام او ارتباط با احمد مجلسی که در مریوان دبیر و در آن زمان به شهر« میناب» تبعید شده بود. مادر و پدرم مجبور شده‌بودند که به آنجا بروند.

دوره سختی برایم بود، دنبال کارگشتن و بدتراز آن تلاش برای راهیابی به اجتماع. به خاطر تحصیلات و دوره سربازی از دایره جوانان و دوستان مریوانی دوران مدرسه‌ام خارج شده و دور افتاده‌بودم. ظاهرا به گفته‌ معمول پرونده‌ام از دوره سربازی خراب بود که با درخواست کارهایم موافقت نمی‌شد.

با یکی از آشنایان، استاد علی فیضی که در مخالفت با شاه هم‌نظر بودیم. تصمیم گرفتیم یک عکاسی دایر کنیم. او خیلی با استعداد بود، در بنایی، سیمان‌کاری و کاشی‌کاری استاد بود که کار تابستانی او بود و زمستانها هم کار او شیرینی‌پزی بود. او سواد نداشت ولی هرچه از اشعار قانع برایش خوانده بودند و یا من می‌خواندم به حافظه سپرده و از بر بود. تابستان ۱۳۵۲ در محل شیرینی پزی به جای عکاسی، به تابلو نویسی و نقاشی پرداختم. انتخاب سوژه‌ها و نیز تازگی کار به صورت آتلیه در ‌مریوان، سبب پیشرفت کارم شد. مردم و بخصوص جوانان استقبال خوبی از کارها داشتند.

فعالیت سیاسی بروز بیرونی نداشت و اغلب درونی ودر میان محافل و جمعهای کوچک، بحث و مطالعه بود. دبیرستان فرخی که با آمدن فاتح شیخ ( کاک چاوه ) و احمد مجلسی از فضای خفقان پیشین درآمده و به قلب مبارزه شهر تبدیل شده بود. با دستگیری فاتح شیخ و احمد مجلسی دچار عقب نشینی شده بود با دایر شدن دوره دوم دبیرستا ن و نیز شروع نظام جدید آموزشی، آمدن فارغ‌التحصهای جوان و اکثرا مبارز به عنوان دبیر، فضای سیاسی دوباره تقویت شد. تاسیس مدارس راهنمایی هم عده زیادی دبیران جوان و مبارز را به شهر کشاند.

محیط کوچک شهر و خفقان موجود، جوی را حاکم کرده بود که نمی‌شد به راحتی به هر کس اعتماد کرد. در این میان به جز دبیرستانی‌های علاقمند، اولین کسی به طور مداوم پیش من می‌آمد محمود سلیمانی بود. او به عنوان آموزگار استخدام شده بود و پائیزآن سال شروع به کار می‌کرد.

روزی استاد علی نزد من بود و در مورد تهیه وسایل عکاسی گفتگو می‌کردیم. یکی از آشنایان استاد علی پیش او آمد. استاد علی اورا معرفی کرد و گفت : « مهندس فواد رئیس اداره برق». خیلی زود خودمانی شد و به تماشای تابلوها پرداخت. تابلوی« شبهای مریوان» را چند روزی بود که علیه بی برقی شهرکشیده‌ بودم، دید با خنده گفت: « پسر خوب تو هم از ما شکایت داری؟». و با همان تبسم و صمیمیت از آتلیه خارج شد. دیدار بعدی من با او بعدها در زندان سنندج بود. آشنایی او با استاد علی به خاطر این بود که پدر استاد علی، وقتی که کاک فواد و دیگر برادرانش در سنندج درس می‌خواندند نزد آنها بود و به کارهای آنها می‌رسید.

علاقه‌ای که در میان مراجعه‌کنندگان می‌دیدم مشوق من می‌شد که منظم تابلو و طرح جدیدی ارائه بدهم و هر چه پیش می‌رفتم سوژه بهتری می‌یافتم و در واقع جامعه آنقدر سوژه داشت که فقط کمی تعمق لازم بود تا آنهارا دید. به تدریج گذشته از جوانان دبیرستان و داش‌آموزان، دبیران و آموزگاران که اکثرا از شهرهای دیگر آمده‌بودند به آتلیه می‌آمدند. خیلی کم و به ندرت معلمهای اهل مریوان را در آتلیه می‌دیدم. سپاهیان دانش و پرسنل وظیفه ارتش هم با علاقه مراجعه می کردند. زنان هم غیر از محصلین فقط چون رهگذران تابلوها را می‌دیدند. در این میان دو نفر از دبیران زن، فوزیه نصرتپور و یکی از همکارانش به دیدن تابلوهای جدید می‌آمدند. هر روز به جمع دوستانم اضافه می‌شد. در دیدارها از بحث نقاشی به مسائل اجتماعی و سیاسی می‌رسید. بهترین امکان برای ارتقای فهم سیاسی من بود. و الزاما یک دوره فشرده برای مطالعه هنر تا بتوانم از در جا زدن در کارم پرهیز کرده‌باشم.

با تابلوهایی که سوژه‌‌هایشان برای مردم عادی، آشنا بود آنها راهم به دیدن نقاشی جلب کردم.

یک روز بعد ار ناهار به آتلیه می‌رفتم. در پیاده‌رو آن طرف خیابان، جلو ساندویجی روبروی محل کارم، عده‌ای ایستاده بودند که عادی به نظر نمی‌رسید. آنها مرتب برایم دست تکان می‌دادند. نمی‌دانستم چرا؟ آشنایان یا دوستان نزدیک هم نبودند که شوخی بکنند. جلوتر که رفتم دیدم دونفر سرشان را به شیشه های در محل کارم چسپانده‌اند و به داخل نگاه می‌کنند. پشت کتهای آنها برجستگی داشت که به نظر طپانچه می‌آمد. معنی دست تکان دادنها را فهمیدم. مثل عابر ازکنار آنها گذشتم و به آتلیه نرفتم.

کرامت دانشیان، خسرو گلسرخی، طیفور بطحایی و رفقایشان گیر افتاده‌بودند و عده‌ای از آنان از جمله طیفور بطحایی به اعدام محکوم شدند. هنوز اعدام برا ی طیفور به زندان ابد تخفیف نیافته بود که دوست من استاد علی اسم پسر تازه متولد شده‌اش را طیفور گذاشت.

کردستان عراق را دوباره به جنگ کشاندند. مریوان شاهراه رفت وآمد بین ایران و کردستان عراق بود. تامین تدارکات نیروی پیشمرگ، حمل و نقل تسلیحات ارتش ایران برای پارت دمکرات از طریق مریوان صورت می‌گرفت. اردوگاهی برای آوارگان در نزدیک سروآباد دایر کرده بودند. بخشهایی و گاهی کل تنها بیمارستان شهر برای زخمی‌ها قرق می‌شد. جراحی و درمان توسط پزشکان وابسته به پارتی انجام می گرفت.

رفت و‌آمد مردم عادی و پیشمرگان در مرخصی و خوشگذرانی رده‌های بالای حزبی از مریوان شروع می‌شد. دو دفتر در واقع دو مرکز اطلاعاتی در مریوان داشتند اگرچه به نام علاقات ( روابط عمومی) بود اما در واقع پاراستن( حفاظت) و پلیس نظامی بود. پیشمرگان ومردم را به شدت تحت نظر داشتند.

آن دوره‌ و حضور مردم کردستان عراق درشهر علاوه بر رونق بازار تجار و کسبه و صاحبان خانه ‌های اجاره‌ای. موسیقی در سطحی نسبتا مدرنتر به مریوان آمد.حتی یک مورد اجرای تئاترهم با هنرپیشگان و کارگردان حرفه‌ای اجرا کردند.

هنرمندان به جبهه نمی‌رفتند و اغلب اوقات در شهرهای ایران بودند. آتلیه من پاتوق آنها در مریوان بود. در ابتدا نقاشها آمدند و سپس شاعر، نویسنده، هنرپیشه تئاتر، خواننده و دیگران میهمان من می‌شدند. عده زیاد آنها نسبت به عده هنرمندان در کردستان ایران باعث تعجب و تاسف بود.

با قراردادالجزایر، جنگ کردستان را پایان دادند. مردم آواره در ایران را با وضع اسفبار و تحقیر آمیزی به عراق پس فرستاده و یا در شهرهای مرکزی ایران اسکان دادند. خانواده « بارزانی» و اطرافیانش را در کرج اسکان دادند.

یک روز دوستم استاد علی نزد من آمد و ازمن خواست بعضی وسایل را موقتا در جایی پنهان کنیم. وقتی دو حلب بیست لیتری سنگین را به پستوی شیرینی ‌پزی بردیم. گفت: « فواد را گرفته‌اند». وقتی یک سال بعد دستگیر شده‌بودم استاد علی بلافاصله وسایل را از آنجا انتقال داده بود. این را بعدها حسین مصطفی سلطانی برادر کاک فواد به من گفت.

پايیزسال ۱۳۵۳سر از کتابخانه عمومی مریوان در آوردم و کتابدار آنجا شدم. نقاشی و تابلوسازی را به عنوان کار و منبع درآمد رها کردم . دوره شور وشوق آزادیخواهی بود. جوانان تشنه عرض‌اندام سیاسی و ترقیخواهی بودند. در این دوران کتاب حلقه رابط خوبی بود. هم مطالعه بود و هم دریچه‌ای به دنیای علم و آگاهی و هم یافتن همفکران و استحکام رفاقت و همبستگی. کتابخانه یادگار فعالیت و مبارزه فاتح شیخ ( کاک چاوه ) در دوران دبیری دبیرستان فرخی بود با گنجینه‌ای از کتابهایی به انتخاب خود او در ابتدای تاسیس آن. و ظرفیت موثر واقع شدن را داشت.

جمعهای زیادی نسبت به کوچکی مریوان در شهر تا آنجا که به هم اعتماد داشتند، به دور هم بوده و فعال سیاسی بودیم. در ابتدا فعالیتها در درون جمعها بود ولی در ادامه در کار وزندگی اجتماعی بروز کرد. در این میان کادر آموزش هم در ارتقا سطح آگاهی جوانان ونوجوانان و هم در برقراری رابطه با بخشهای دیگر جامعه و بخصوص زحمتکشان و محرومان با تعهد و احساس مسئولیت ایفای نقش می کرد. کتاب و کتابخانه و هنر مرکزتلاقی این جمعها شد و به وظیفه خود به خوبی عمل کرد.

کاک چاوه ( فاتح شیخ ) پس از آزادی از زندان از کار هم برکنار شده بود. در میان مردم و آزادیخواهان شخصیتی محبوب بود. یکی از جمعهای شهر که عموما از شاگردان فاتح شیخ در دوره دبیرستان او، از جمله رئوف کهنه‌پوشی، عبداله نودینیان، موسی شیخ‌الاسلام و عزیزان دیگر درروستاها معلم بودند به همراه عطا رستمی فعال سیاسی سرشناس که در شهر دبیر راهنمایی بود در جمع فاتح شیخ بودند. که متاسفانه عطارستمی بعد از یک تصادف رانندگی به زندان محکوم شد و مدتی از مریوان دور بود. و در بازگشتش به مریوان بیشتر با او آشنا شدم. خود و شاگردانش از اعضا فعال کتابخانه بودند.

دبیرستان فرخی اما با آمدن دبیران که اکثر مبارز و پیشرو بودند پتانسیل آزادیخواهی خود باز یافته وبعد از دبیرانی چون بهرامی، کیازر، کمره‌ای، محمدیان و حسین مصطفی‌سلطانی که هم از نظر علمی و هم از نظر اجتماعی و سیاسی، خلاف سیستم سنتی آموزش و سلطه ساواک بودند، عبدالرضا ( ابو)کریمی دبیر ادبیات، تاریخ و جامعه شناسی شد که او هم فعال سیاسی مخالف رژیم بود. ابو کریمی در میان محصلین دبیرستان هم اتوریته و هم محبوبیت داشت وبا آنها رفیق بود . در ادامه روش فاتح شیخ در دوره سخت پیش ا ز او، با مقابله در برابر قلدری‌های دبیران مستبد، با شاگردانش صمیمانه رفاقت می کرد.

دبیران مدارس راهنمایی هم اکثرا از شهرهای دیگرآمده بودند. جوانان مریوانی هم بعد از اتمام دانشسرای تربیت دبیر سنندج، به مریوان بازگشته بودند. مبارزان و فعالان سیاسی آنها هم به سهم خود در آگاه‌کردن نوجوانان نقش داشتند.

جمعی دیگر از فعالین سیاسی هم که عموما معلم بودند در مریوان و روستاها فعال بودند.این جمع از جمله کسانی بودند که بعدا کومه له نامیده شد. حسین پیرخضرانیان که در محل خدمت قبلی خود محبوب و تاثیر گذار بود، در میان این جمع بود او که با انتخاب و خواست خود به مریوان آمده‌بود. با ایوب نبوی، نوروز گنجی و دیگران بود. فریده ذکریایی، گلریز قبادی، امین مصطفی سلطانی، حسین مصطفی‌سلطانی، عبداله شعبانی، حمید فرشچی وعزیزان دیگرفعال بودند که به مریوان آمدند. دوستی من با حسین پیرخضرانیان به رفاقتی صمیمی و سیاسی بدل شد. تحت تاثیر توصیه و تشویق حسین و دیگر رفقایش، دانش آموزان آنها با علاقه به کتابخانه می‌آمدند. همچنانکه معلمان پیشرو مبارز دیگر در مدارس شهر و روستاها دانش آموزان را به مطالعه و کتابخانه تشویق می‌کردند.

جمعی دیگر که اکثرا از دبیرستانی‌ها بودند، در پیرامون ابو کریمی فعال بودند. این جمع همراه با دبیرستانی‌هایی که در ارتباط با جمعهای دیگر بودند فضایی سیاسی و معترض را در دبیرستان ایجاد کرده بودند. و ابتکار عمل را علیه مدیریت و دبیران محافظه‌کار و دخالت ساواک در دست داشتند. ابو کریمی در هماهنگی و هدایت محصلین نقش جشمگیری داشت. حرکات اعتراضی دانش‌آموزی و سیاسی در دبیرستان و در شهر توسط محصلین انجام گرفت. دو مورد سنگین آن یکی سوزاندن پرچم جلو بانک کشاورزی در مراسم ششم بهمن ( انقلاب سفید) و دیگری سوزاندن پرچم در دبیرستان فرخی و به دنبال اعتراضات دانش‌آموزان بود.

جمع و یا در واقع تشکیلات « مکتب قرآن» که در سنندج فعالیت داشت، در مریوان هم تاسیس گردید. این تشکیلات امکانات خوب و زیادی داشت. به صورت علنی جمع، جلسه و آموزش داشت صاحب کتابخانه خود بود. اما مانند چپها و دیگر مخالفین سلطنت زیر ضرب ساواک نبودند. به سهولت در میان مردم روستاها وشهر فعالیت داشتند. چند دبیر راهنمایی در دانشسرای سنندج تحت تاثیر تبلیغات مکتب قرآن سنندج به آنها پیوسته بودند و برای کار به مریوان بازگشتند و فعالیت تبلیغی و سازماندهی خود را شدت بخشیدند. با اینکه سنی مذهب بودند اما در بحث و مجادله‌ها به مجاهدین و شریعتی هم مراجعه می‌کردند. آزادی عملی که آنها داشتند هیچ یک از جمعهای ما نداشته و نمی توانستیم تحت کنترل و سرکوب ساواک داشته باشیم. مخالفت آنها با جریانها و گرایشهای آزادیخواه ومترقی، درست در جهت منافع رژیم بود و این راه را برای فعالیت آنها بیش ازپیش هموار کرده بود.

در سال ۱۳۵۴، کتابخانه عمومی مورد هجوم ساواک قرار گرفت و من به همراه امین حسامی و کمال حسامی ( اهل بوکان که در مریوان دوره وظیفه را می گذراندند) توسط ساواک زندانی شدم. زمستان آن سال تا فروردین سال بعد وآزادی من، کتابخانه نه تنها کتابدار نداشت بلکه تعداد زیادی از اعضا به دلیل ترس از کنترل ساواک به آنجا نرفته بودند. متاسفانه یک سری از کتابها توسط ساواک از کتابخانه خارج شد و یک سری هم که در امانت بودند از بین رفنتد. مدتی طول کشید تا کتابخانه را به جایگاه قبلی باز گردانیم.

مریوان دارای شهربانی شد و امورات شهر از ژاندارمری به آن سپرده شد. بنا به معمول این نهادها و برای سلطه خود دست به اقداماتی زد و یک ارگان دیگر به سیستم خفقان شهر افزوده‌شد. هنوز راهنمایی و رانندگی نداشت و هر از گاهی ماموران برای کنترل رانندگان از شهربانی استان می‌آمدند. دراین میان بیشتر شکار آنها رانندگان وسائط نقلیه بین شهر و روستاها بود که گواهینامه نداشتند و جریمه می‌شدند. در یکی از از این کنترلها کار به کشمکش کشید و با سررسیدن جوانان و محصلین دبیرستان و مدارس راهنمایی‌ کار به درگیری با ماموران و سپس نوعی تظاهرات و پرتاب سنگ به بانک صادرات کشید.

شهربانی به بهانه‌های مختلف سعی می کرد که خود را بر اوضاع مسلط کند و از مردم زهرچشم بگیرد یکی از نمونه های آن ضرب وشتم سخت عبداله مصطفی‌سلطانی ( دبیر راهنمایی) در شهربانی به بهانه برهم‌زدن نظم عمومی بود.

در مورد اعتراضی دیگری، زنان در خیابان بر سر مامور جنگلبانی که وسایل و هیزم یک هیزم فروش را ضبط کرده بود، ریختند و با رسیدن جوانان، آن اعتراض به گوشمالی ماموران رژیم انجامید.

مبارزه دهقانان دارسیران برای باز پس گرفتن زمینهای زراعتی که در جریان بود به مبارزه نسبتا طولانی بین دهقانان دارسیران با مالک و اداره اصلاحات ارضی بدل شد. تظاهرات دهقانان در خیابانهای شهر تا ژاندارمری در مرکزشهر، پشتیبانی مردم از آنان. و بالاخره رفتن دسته‌جمعی به مرز عراق و تهدید به رفتن به عراق، گزارش خبرنگاران از آن، قضیه را از محدوده مریوان بیرون برد. مبارزه تا تحقق خواستها پیش رفت و روحیه تعرضی بالایی در میان مردم ایجاد کرد.

با ورود جوانان مریوانی به دانشگاه های تبریز، ارومیه، کرمانشاه و شیراز، موقعیت خوبی برای احزاب و سازمانهای و جمهای مختلف مخالف رژیم شاه در مریوان فراهم نمود. حزب توده ، چریکهای فدایی خلق و بعدها سازمان پیکار. و همچنین از طریق فارغ‌التحصیلان دانشسراهای تربیت دبیر و تربیت معلم فضای مبارزاتی شهر با نگرشهای گوناگون گسترش بافت.

این فضا از کتابخانه انتظار بیشتری داشت.

ازطرف همه جمع‌های سیاسی شهر، کتاب به کتابخانه می‌رسید چه به صورت امانت و چه به صورت اهدایی. اما شگرد هوادارن حزب توده جالب بود. آنها کتاب را مستقیم به من نمی‌دادند بلکه بسته پستی حاوی کتاب و نشریات را به وسیله کسی که می‌خواست وارد کتابخانه شود، به داخل می‌فرستادند. من در ابتدا تصور می‌کردم که پستچی بسته را به در کتابخانه آورده و به کسی داده است.خیلی مشکوک بودم که کار ساواک باشد. با دقت روی تمبرها متوجه شدم که آنها مهر نشده‌اند، کمی خیالم راحت شد و وقتی دربازخواستهای ساواک هیچ سواالی در مورد آنها نشد مطمئن شدم. مجموعا کمک خوبی بود.

کسانی که از سایر شهرها آمده و دوره وظیفه را در مریوان می‌گذراندند، چه به عنوان سپاهیان دانش، ترویج و بهداشت چه به عنوان پرسنل وظیفه در پادگان و مخصوصا آنهایی که تحصیلات دانشگاهی داشتند، به غنی کردن گنجیه کتابخانه کمکهای شایانی می‌کردند. در زمینه تامین کتاب و نشریات، منابع خوبی برای کتابخانه بودند. از سفرهایشان با دست پر به کتابخانه می‌آمدند.

در این دوره عبدارضا کریمی ( ابو) در دبیرستان نقش خوبی داشت در میان محصلین اتوریته داشت و نقش بارزی در بالا بردن آگاهی سیاسی و توقع و روحیه مبارزاتی آنها داشت. در تشویق آنان به مطالعه و حتی هم‌آهنگی با کتابخانه با هدف تامین کتاب مورد نیاز می‌کوشید.همچنانکه قبلا هم نوشتم رفاقت نزدیکی با آنها داشت. رابطه من با عبدالرضا کریمی نمونه‌ای برجسته‌ای از همکاری و برخورد مسئولانه با وجود اختلاف نظرمان بود. عطا منوچهری، ثریا منصوری، طهمورث اکبری، مجید عزیزی، محمد جاله، منصور فتاحی و ....(سازمان چریکهای فدایی خلق) و امیر فرشگر، جلال تارین، جمال اسدی ( المانه) حسن منوچهری، حسین صالح‌زاده، رحیم شیرزادی، علی غفاری( چوری)، صالح چناره، فایق تارام، محمد نصرالهی ( المانه)، نعمت نودینیان، وریا چوری و ...( کومه‌له) از محصلین او بودند. (اسامی عزیزانی که خوشبختانه در قید حیات هستند را نیاورده‌ام).

مراجعه به کتابخانه روزافزون بود. یک خانم سپاهی دانش به عنوان کتابدار همکار من بود. ما ازعهده کارها برنمی‌آمدیم برای رسیدن به امور کتابخانه از جوانان داوطلب دبیرستانی‌ کمک می گرفتیم.

مدتی در هنگام جشن پنجاه سال سلطنت پهلوی، هم فرهنگ وهنر و هم ساواک شدت عمل بیشتری نشان می‌دادند. سرانجام یک کارمند فرهنگ هنر را در یکی ار اتاقهای کتابخانه اسکان دادند و در ساعات تعطیل کتابخانه در کنترل فرهنگ و هنر و ساواک بود. با مخالفت و درگیری کتابخانه را پس گرفتم.

جریان انتشار کتاب رونق محسوسی گرفت. ارتباطات وسیعتر، افزونی دانش آموزان سطح دبیرستان، سپس افزایش دانشجویان مریوانی در دانشگاه و آمدن دانشجویان دانشگاههای مختلف کشور به مریوان در تابستانها و به عنوان اردوهای عمران، انتظار جوانان و مبارزین را بالاتر برد.

بعد از قراردا الجزایر و شکست بارزانی، کومه‌له رنجدران نشریه‌ای به نام رنجدر( ره‌نجده‌ر) به زبان کردی و البته به‌صورت مخفی انتشار می داد. عثمان روشن توده این نشریه برای ترجمه به فارسی پیش من می‌آورد که او به رفقایی که خود با آنها در ارتباط بود می‌رساند. من هفت شماره از آن نشریه و یک جزوه به نام « نقش زن در شوروی » را در داخل کتابخانه از زبان کردی به فارسی ترجمه کردم.جزوه « نقش زن در شوروی » بارها وبه صورت دست نویس تکثیر کردیم.

زندگی عمومی روالی ظاهرا معمول داشت. شهر و مخصوصا حاشیه و حومه شهر با خانه‌سازی و ساختمانهای نیمه‌کاره و ناتمام توسط زحمتکشان و کارگرانی که از روستاها به شهر آمده‌بودند، و در جنوب شهر توسط قشر متوسط و کارمندان و نیز آپارتمانهای ارتش و در بخش غربی نزدیک بیمارستان هم کوی کارمندان با خانه های مدرن گسترش می‌یافت. فصل تابستان عده زیادی از جوانان ونوجوانان در پروژه‌های دولتی، که پیمانکاران آنها شرکتهای کسگین و مام سنگر، از خارج مریوان بودند، کارگری می کردند.

فعالیت سیاسی جمعها که عموما در داخل جمع و طیف پیرامون آنها بود، شامل مطالعه، بحث، جلسات محدود، تهیه کتاب و جزوات و پخش محدود دشت نوشته‌ها و اعلامیه‌هایی که به دست می‌رسید، کارهای تبلیغی و نوعی سازمانیابی. رو به بیرون هم کار درمیان زحمتکشان و کارگران و رفتن به میان آنها که مخصوصا برای معلمان روستا امکان آن بیشتربود. آن ایام در مریوان سه گرایش سیاسی چپ عمده با اشخاص ثابت به اضافه طیفی وسیعی که به آنها سمپاتی داشتند. احمد امیری، احمد مصطفی‌سلطانی، امجد مصطفی‌سلطانی، جبار عزیزی، جلال نسیمی، عبداله باخیشی، عثمان حقیقت، علی کهنه‌پوشی، علی ناصرآبادی، لطیف حسنی، لطیف نیک‌پی، ماجد مصطفی‌سلطانی، محمود دهقانی، محمد شهباز پناهی، محمود سلیمانی، محمد امین شهابی، ناصر سلیمی، و شمار زیادی که در قید حیات هستند. این سه گرایش یکی رفقای جمع کاک چاوه( کاک فاتح شیخ) دیگری جمعی که با عبدالرضا کریمی همراه بودند که اغلب سازمان چریکهای فدایی خلق بودن و یا به آن پیوستند و سومی رفقایی بود با حسین پیرخضرانیان در ارتباط با جمعی که خود در میان خود تشکیلات می‌خوانده‌اند و بعد کومه‌له شد، بودند.

همانطور که پیشتر نوشته‌ام تشکل و جمعی مذهبی به نام مکتب قرآن برخلاف دیگر جمعها، دارای مرکز ثابت و علنی با امکانات و کتابخانه و محل اجتماعات بود.

از هواداران یا اعضا حزب دمکرات فعالیت یا حرکتی رو به بیرون مشاهده نمی‌شد. تا زمانی که چند نفر از جوانانی که در دانسشرای تربیت معلم سقزبه تحصیل مشغول بودند به حزب دمکرات گرایش پیدا کرده بودند.

اعضای قدیمی توده چه شناخته شده‌ها و چه که آنهایی ناشناس مانده بودند فعالیت روبه بیرون نداشتند.اما با گرایش و عضویت چهار نفر از دانشجویان جوان شهر، آن حزب در مریوان فعال شد.

سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر با رفیق جانباخته محمد حیدری( حمه جوان)و رزگار شیخ‌الاسلامی به مریوان آمد و هوادارانی یافت.

مکتب قرآن در سنندج و مریوان جلسات و فعالیت داشت. احمد مفتی زاده موسس و رهبر آن در سفر به مریوان، در مسجد جلسه عمومی برگزار و سخنرانی کرد. آنها هم زمان با حمله و فشار به جمعیت بهائیان در اصفهان و شهرهای دیگر، در مریوان به تهدید بهائیان پرداختند اما با هوشیاری و دفاع ما جوانان شهر طرح و تهدیدهای آنها ناموفق ماند. (کار آنها ادامه کاری بود که شاه خیلی پیشتر از آنها و در ۱۳۳۴ به توصیه آیت‌اله بروجردی به دست شخص سپهبد باتمانقلیج وارتش در تهران انجام داده‌بود).

مرگ محمد هیجانی ارتشی سابق که بعد از کودتای ۲۸ مرداد۳۲ به عراق فرار کرده و پس از سالها به مریوان بازگشته و ناملایمات زندگی اورا درهم شکسته بود.واقعه دردناکی بود که خیلی ساده مسکوت ماند. همه شواهد نشان از دست داشتن ساواک در مرگ او داشت. یک ترور بود.

بهمن ۱۳۵۶ تبریز، تصاویر روزنامه‌ها، داد وفریادهای گویندگان رادیو و تلویزیون باور نکردنی می‌نمودند. به هرحال طلسم قدر قدرتی ساواک ونیروهای مسلح شاهنشاهی شکست.

ساواک و مزدورانش در توطئه‌ای به قصد جان حسین پیرخضرانیان، در مسیر او به روستای محل‌کارش در کمین نشسته بودند. با وجود جراحات سخت توانسته بود با موتوسیکلتش از مهلکه نجات یابد. مبارزین شهر با اطلاع از آن، در زمان کوتاهی مسبب اصلی را در شهریافته و آن طور که باید، تنبیه‌اش کردند.

بهار ۱۳۵۷ شاه شروع به دولت عوض کردن نمود و شیر فضای سیاسی را باز کرد. روزنامه و انتشار کتاب در فاز نسبتا بهتری افتاد.تظاهرات در شهرهای بزرگ روزمره شد.

فواد مصطفی‌سلطانی به زندان سنندج انتقال یافته بود. زندانیان سیاسی به ابتکار اوبرای تحقق خواستهایی به اعتصاب غذا زده بودند. با گذشت دوهفته ار اعتصاب، زندانبانان نه تنها به آن رسیدگی نکرده بودند بلکه اعتصاب کنندگان را مورد ضرب و شتم قرارداده بودند. خانواده‌های نگران زندانیان وضع آنها بودند علاوه بر فواد مصطفی‌سلطانی، هوشمند و عثمان روشن توده از مریوان در میان زندانیان سیاسی بودند. ما جوانان مریوان به پیشتبانی از آنها به سنندج رفتیم. جمعی ازرفقا در نیمه راه مصرف شدند و ما راهمراهی نکردند. ما و خانواده های زندانیان اعتصابی، در دادگستری سنندج دست به تحصن زدیم. رفقا و جوانان سنندج هم با ما بودند و هر لحظه هم بر تعداد افزوده می‌شد. پلیس دخالت کرد و به ضرب و شتم ما پرداخت که به تظاهرات انجامید و اولین تظاهرات سنندج شد. پلیس خشمگین، شیرفضای باز سیاسی شاه را بست و ما بیست و یک نفر را هم زندانی کرد. اما پس از مدتی با زندانیان سیاسی هم بند بودیم با تلاش رفقای جمع کومه‌له صدیق کمانگر، عبداله بابان و عبداله مصطفی‌سلطانی و با دخالت سازمان حقوق بشر و صلیب سرخ و پیروزی اعتصاب، آزاد شدیم.

من از کار کتابخانه اخراج شدم ولی بلافاصله یک کتابفروشی در شهر دایر کردم. سیل کتابهای ممنوعه به بازار و اشتیاق جوانان و مبارزان، کتابفروشی مریوان را پاتوق و به جای کتابخانه محل به هم رسیدن گرایشات سیاسی شهر کرد. کارشکنی‌های ساواک راه به جایی نمی‌برد. آخرین بار که آنرا بستند. با اولین تظاهرات دوباره آن را باز کردم.

جامعه معلمان شهر با تلاش و پیگیری زنان و مردان معلم مبارزشهر و روستاها ایجاد شد و با موفقیت در لغو حکم اخراج همکارانشان تثبیت شد و جا افتاد.

جامعه زنان هم به همت زنان پیشرو و مبارز ایجاد گردید وبا کار در میان زنان قشرهای مختلف اجتماعی ایفای نقش کرد.

عثمان روشن توده یکی از زندانیان سیاسی با پایان دوره محکومیت، آزاد شد.

تظاهرات ما در مریوان دیرتر از شهرهای بزرگ روی داد. می‌توان گفت که کوچکی شهر و شناخته بودن مبارزان یکی از دلایل آن بود. اولین تظاهرات در مهرماه با موفقیت و بدون درگیری از دبیرستان فرخی تا جامعه معلمان و با صدور قطعنامه به پایان رسید.

در مهرماه ۱۳۵۷ فواد مصطفی سلطانی پس از پایان چهار سال از زندان آزادشد وجوانان ومبازران مریوان و شهرهای دیگر به دیدار او رفته و در شادی آزادیش شرکت کردند.

حکومت نظامی بر قرار شد و فرمانده پادگان سرهنگ قربانعلی‌نژاد، فرماندار نظامی شهر شد.

تظاهرات بیشتر و بیشتر شد. بعضی روزها ارتشیان با کامیون به شهر می‌آمدند و با شهربانی در شهر مانور می دادند. ولی هنگام تظاهرات از آنها خبری نبود.

فرماندار نظامی حدود نود نفر را به جلسه‌ای در فرمانداری فرا خواند ( در واقع احضارکرد) من هم یکی از آنهابودم. سرهنگ قربانعلی‌نژاد فرماندار نظامی پس از مدتی مدح اعلیحضرت و جانثاری خودش، ما را تهدید کرد که با هر نوع تظاهرات و خرابکاری به شدت برخورد خواهد کرد. چند روز ارتش به شهر ‌آمد. حضور ارتشیان در شهر زیاد شد وشهر برای مدتی چهره نظامی داشت.

معمولا جلسات عمومی در مسجد که در مرکز شهر بود برپا می‌شد در یکی از این جلسات جمعی به نام شورای اجتماعی شهر مورد تائید شرکت کنندگان قرار گرفت . شورا به تقسیم کار پرداخت. در ادامه کار مخصوصا نظارت بر توزیع نفت به قیمت رسمی و جلوگیری از احتکار با توجه به فصل سرما و کمبود نفت در دستور گذاشت و جوانان داوطلب همواره همراه فروشندگان نفت در سطح شهر حضور داشتند. همه گرایشات باهمه اختلاف نظرها در امور شرکت داشتند.

محلات شبها شاهد جمعها و بحث و گفتگو و مراقبت از محله بود. عموما در مسجد محله‌های فرمانداری، تکیه و حاج نجیم بود. در خیابانها گاهگاهی نظامیان در خودرو و یا نفربر، گشت می‌دادند. پاسبانها روی شعارهای نوشته بر دیوارها را رنگ می‌زدند. البته روز بعد روی رنگ آنها نوشته می‌شد: « ننگ با رنگ پاک نمی‌شود».

یک چریک ژاندارمری به اتهام تجاوز به دختری در روستای محل کارش دستگیر شده بود. مردم می خواهند که در توسط شورای اجتماعی محاکمه شود. محل محاکمه مسجدجامع جنب ژاندارمری بود. درست وقتی که متهم و جمعیت به جلو مسجد مي‌رسند. چریکهای ژاندارمری که بر خیابان مسلط بودند به جمعیت تیراندازی می‌کنند. در نتیجه آن یک نفر به نام « محمد تاله‌وه‌رانی » کشته و سیزده نفر زخمی شدند.

قبل از خروج شاه ز ایران، ساواک مریوان با یک ستون ارتشی به سنندج منتقل کردند. دولت شاپور بختیار هم آمد و خمینی از نوفل‌نوشاتو برایش بکس ( تو دهنی) حواله می‌کرد.

تظاهراتها همچنان ادامه داشت و خواست آزادی زندانی سیاسی از شعارهای همه تظاهرات بود. «هوشمند روشن توده» هنوز در زندان بود. صحنه حضور برادر کوچک او را با پلاکاردی در دست که رویش نوشته بود: « برادرم را آزاد کنید» در همان حال و فضا به یاد دارم.

آزادی زندانیان سیاسی آغاز شده‌بود. « هوشمند» هم آزاد شد. مراسم ازاستقبال از زندانیان سیاسی در سنندج با وجودی که احمد مفتی زاده به مردم پیام می داد که به استقبال کمونیستها نروند، خیلی پرشور و وسیع برای استقبال شعیب ذکریایی، طیفور بطحایی و یوسف اردلان برگزار شد.و عده زیادی از مبارزان مریوان هم در آنها شرکت داشتند.

حکومت نظامی برای دستگیری مخالفان به شهر یورش می‌آورد ولی فقط موفق به دستگیری یازده نفر شده و آنها را به زندان پادگان برده‌بودند. به منزل ما هم آمده بودند اما من در سنندج بودم و خبررا شنیدم. همان روز به مریوان بازگشتم. به دلیل این که همچنان در صدد دستگیری بودند، به منزل نرفتم و مخفی شدم. و دو روز بعد به تحصن در دادگستری برای آزادی زندانیان پیوستم. تحصن ما تا آزادی آنها ادامه داشت.به دنبال آن تحصن برای آزادی دهقانان زندانی اهل روستای « بیلو» ونهایتا با اعتصاب غذا تا آزادی آنها ادامه یافت.

اجرای قانون اساسی، شعار بختیار و طرفدارانش بود. تظاهرات و رویارویی آنها با مردم به‌نام پشتیبانی از قانون اساسی در گوشه کنار صورت می‌گرفت، که عموما به حمله به تظاهرات مردم می‌انجامید. شعار آنها « جاوید شاه » بود و از این‌رو مردم به آنها « جاوید شاهی» می‌گفتند . در شهر ما، سلطنت‌طلبها و ژاندارمری با انواع شگردها اهالی روستاها را تشویق و نیزمجبور کرده بودند که علیه ما به شهر بیایند. در میان مردم شایع شده‌بود که قلخانی‌ها را برای حمله به مریوان آورده‌اند. مردم خیلی نگران بودند. جوانان و منازل همه خود را برای مقابله با آنان آماده کرده‌بودند. اما روستائیان وارد شهر نشدند و درگیری روی نداد.

در جریان بازگشت خمینی به ایران، می‌توان گفت از مریوان کسی در آن شرکت نکرد. چند نفر اهل تشیع وعده اندکی دیگر در آن شرکت کردند.

اعتراضات وتظاهرات هرروزه در جریان بود و مدارس راهنمایی و دبیرستان اغلب تعطیل بودن، ادارات و موسساتی که خدماتی نبودندهم تقریبا تعطیل، پروژه‌های ساختمانی به خاطر بودجه تعطیل. مردم فقط معترض و در تظاهرات بودند. کسی نمی‌دانست (گذشته از سقوط شاه) واقعا چه می‌خواهد بکند یا چه می‌شود. تظاهرات راه می‌افتاد با شعارهایی که سر وتهی نداشتند. ( این جدای از شعارهای گرایشات و جمعهاست). همین بود که تظاهرات مسئله روز بود و وظیفه یک هم صدایی با شهرهای دیگر. هر جمع و گرایشی در درون خود برنامه به احتمال زیاد داشته‌است اما اینکه هدف و برنامه‌ای و یا رهبری را عمومی کرده باشد، شاهد نبودیم، چند مورد معدود را جدا می‌سازم.

مکتب قرآن در پشتیبانی از حکومت اسلامی و خمینی تظاهرات جداگانه‌ای ترتیب داد هیچ یک از گرایشات دیگر در آن شرکت نکردیم. جالب بود آنها اهل تسنن بودند و شعارشان در تظاهرات « آزادی، برابری، حکومت عدل علی» بود.

چند بار تلاش کردیم دو مجسمه شاه و پدرش در میدانهای شهر را پائین بکشیم، اما موفق نشدیم تا آنکه ارتش شبانه آنها را به پادگان انتقال داد.

روز قیام ارتش مجسمه‌ها با کمپرسی به شهر آورد ودر خیابان‌ رها کرد. لوحه های ستون یادبود در چهارراه شبرنگ رابرداشتیم. غروب آن روز « سروان مداحی » که طرفدار خمینی بود و بعد از تسلیم ارتش، فرمانده پادگان شده بود با عده‌ای ارتشی به شهر آمد و عده‌ای اورا بر دوش گرفته‌ بودند که مورد خشم مردم شد.

ایده تصرف پادگان به دلیل ارتباط مداحی با گروه‌های مذهبی شهر و تسلط او بر پادگان عملی نشد.

کاک فواد برای تصرف شهربانی پیشقدم شد. شهربانی در مدت کوتاهی مملو از جمعیت شد. و برچیده شد.

وارد دوره جدیدی از تاریخ شهرمان شدیم.

بهمن ۱۴۰۰ - غلام





bottom of page