top of page

یادی از آن تابستان کە باران تیر بارید


«جلال نسیمی»، «حسین پیرخضرانیان» و من هر سه سوار بر موتورسیکلتی که جلال می‌راند از خیابان فرمانداری به مرکز شهر می‌رفتیم. ما هر سه خسته از کار جابجایی و فرستادن وسایلی که در خانه «حسین مصطفی‌سلطانی» بود به «هه‌جبنه» [روستایی در نزدیکی شهر مریوان]بودیم و هوا هنوز گرم از روزی مردادی بود. حسین از این‌که کار به‌خوبی پیش رفته خوشحال بود. نزدیکی‌های چلوکبابی مطبوع (چلوکبابی کا حمه کریم)، جلال گفت: مهمان من، برویم شام بخوریم.

پس از خوردن شام، در شهر گشتی زدیم. از جلو ساختمان دخانیات که رد می‌شدیم. حسین خطاب به من گفت: حیف که فرصت نکردی شعر مورد علاقه‌ی مرا (دوژمن تا که‌ی بده‌م باجت) روی دیورا بلند این ساختمان خطاطی کنی. این شعر را «آواره» برای توتون‌کاران منطقه‌ی سردشت سروده بود و من آن را در کمال دقت روی پارچه نوشته بودم و هر بار که حسین آن را می‌دید با حرارت و تمام وجودش می‌خواند. به مقصد رسیدم و از هم جدا شدیم. جلال و حسین هم چون دیگر رفقای انقلابی درگیر امور و مسائل شهر بودند. شهر سرخ و پرجوش و خروش داشت خاکستری می‌شد. از ما عده‌ی ‌کمی در شهر مانده بودیم. فرمان «جهاد علیه کردستان» صادر شده بود. «مصطفی چمران» و «صادق خلخالی» به آرزویشان که از نفس انداختن هر صدای آزادیخواهانه و انقلابی بود رسیده بودند. «مفتی‌زاده‌» و دار و دسته‌اش، عوامل محلی آنها، و پیشاپیش فوج‌های جهادی به انقلاب هجوم آورده بودند.

من پیش از ترک شهر باید از موقعیت دو خواهرم مطمئن می‌شدم. قرار بود عمویم که در سنندج زندگی می‌کرد خودش را برساند و آنها را با خود به آنجا ببرد. چندی بود که هلی‌کوپترها روی آسمان شهر و بر فراز کوههای اطراف آن به پرواز در آمده بودند. ما از خبر لشکرکشی به «پاوه»‌و تیرباران مردم آنجا در بهت بودیم. شهر در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. خبر گیر افتادن عده‌ای از رفقا به دست عوامل مفتی‌زاده و پاسداران در نزدیکی مهمانسرای جلب سیاحان نزدیک «دریاچه‌ی زریوار»، فضا را سنگین‌تر کرده بود. با توجه به فرمان جهاد و کشتار در شهر «پاوه»، احتمال اعدام کردن زندانیان محبوس در پادگان «مریوان» هم بیشتر شده بود. عوامل مفتی‌زاده آشکارا و مصرانه در پی کشتار بودند و از این‌که این را رو در روی خانواده‌های زندانیان ابراز کنند، ابائی نداشتند.

در این میان و در آن اوضاع هولناک و پر خطر اما زنان مبارز مریوان و «دار سیران» جلو مقر دژبانی ارتش که تنها نهاد رسمی نیروهای حکومتی و محل آن وسط شهر و در مسیر رفت و آمد بود، دست به تحصن زده و جسور و پیگیرانه خواستار آزادی زندانیان شده بودند.

عصر روز اول شهریور (۱۳۵۸) منتظر رسیدن عمویم بودم که در کوچه هیاهویی بلند شد. لحظاتی بعد عده‌ای مسلح در حالی‌که صورتشان را پوشانده بودند به خانه و حیاط منزل ما هجوم آوردند. مادرم که حضور داشت در حالی که سعی می‌کرد مانع وردشان شود موفق شد نقاب یکی از آنها را پایین بکشد. آن شخص یکی از اهالی روستاهای حومه‌ی شهر بود. من در این فرصت موفق شدم از معرکه خودم را برهانم. آنها پس از کمی جستجو گفته بودند: «به دنبال کسی هستند که گویا اینجا نیست.» و رفته بودند. مادرم از فشار اضطراب بیهوش شده بود.

شهر در سکوت و انتظار بود. تحصن زنان جلو مقر دژبانی ارتش در مرکز شهر همچنان ادامه داشت.

روز دوم شهریور، کمی از غروب گذشته بود که صدای سرود خواندن زنان و جوانان در خیابان‌ها طنین انداخت. گرمی و شادی با ناباوری و محتاطانه در فضای شهر جاری شد. این شادمانی و سرود برای آزادی «جلال نسیمی»، «احمد پیر خضرانیان» و «محمد حیدری» (حه‌مه جووان) بود که به قید ضمانت از زندان آزاده شده بودند. حاج «حسن ایزدی» ضمانت «احمد» را قبول کرده و «یدالله آسایش» ضامن «جلال» شده بود.

هنوز ساعتی از شادی آزاد شدن این سه نفر نگذشته بود که نیمه‌شب از پادگان آمدند و احمد و جلال را دوباره با خود برده بردند. خبر دستگیری مجدد آن دوباره شهر را در ماتم و وحشت فرو برد. حاج حسن ایزدی ‎‏‎(ضامن احمد) تلاش کرده بود که مانع برگشتن او به پادگان شود و حاضر شده که همراه احمد فرار کند، اما احمد به خاطر برادرش حسین که هنوز در بازداشت بود، نپذیرفته بود.

روز بعد (سوم شهریور) خبر تلخ و دردناک تحویل پیکر تیرباران شده‌‌ی ۹ نفر از زندانیان به بیمارستان شهر، نشان داد که آن ماتم بی‌دلیل نبود. این پیکرهای خونین و شکافته از زخم گلوله و شکنجه‌ی «احمد» و «حسین پیر خضرانیان»، «احمد قادرزاده»، «بهمن عزتی»، «جلال نسیمی»، «حسین» و «امین مصطفی سلطانی»، «علی داستانی» و «فائق عزیزی» بود.

سرود خواندن شب پیش و جسدهای خونین آن روز در هیج باوری نمی‌گنجید. این‌همه جنون در چنین مدت کوتاهی! سنگینی این اندوه برای من چنان بود که خود را فراموش کردم. ابرهای اندوه «پاوه» به «مریوان» رسیده بود،‌شاید من هم به پایان خودم رسیده بودم.

ششم شهریور ۱۳۵۸ عمویم از سنندج برای بردن خواهرانم رسید. در مدت این سه روزی که از تیرباران‌های مریوان گذشته بود، خبر تیرباران‌های «سنندج» هم رسید. پیام واضح بود. هیچ شهری از این موجی که برای ایجاد رعب و وحشت راه انداخته‌اند در امان نخواهد بود.

با شنیدن خبر آمدن عمو، من هم به منزل رفتم. شب از نیمه گذشته بود که صداهایی از پشت‌بام خانه شنیدم. کمی بعد صدای زنگ در بلند شد. از جایم برخاستم و برای باز کردن در به حیاط رفتم. در آنجا متوجه شدم عده‌ای مسلح روی پشت‌بام مشرف بر حیاط ایستاده‌اند و خانه در محاصره است. در واقع راه برگشت و گریزی نداشتم. صدای زنگ خانه مداوم و بلند بود. به محض باز کردن در، چند نفر به سر و کولم پریدند. امکان هیچ عکس‌العمل یا حرکتی نبود. چشمانم را با پارچه‌ای بستند، دستم را دستبند زدند و بی‌آنکه فرصت گفتن کلمه‌ای بدهند مرا داخل اتوموبیلی اندختند و به راه افتادند. نمی‌توانستم تشخیص بدهم به کدام سمت یا کجا در حرکت هستیم. گرچه خواهرهایم در خانه همسایه مخفی شده بودند، ولی فکر این‌که مبادا آنها هم دستگیر و گرفتار شده باشند آزارم می‌داد.

پس از طی مسافتی اتوموبیل ایستاد و مرا همچنان با چشم بسته و دستبند از آن پیاده کردند. یکی از آنها گفت: ـ همین‌جا اعدامش کنیم. کمی مرا به این‌طرف و آن‌طرف بردند، و باز همان صدا گفت: ـ اینجا خوبه! اولین حسم، و یا شاید دلخوشی‌ام به خودم این بود که: «این «اعدام نمایشی» است و برای ترساندن و آزار دادن من است.» بعد اما فکر کردم: «حالا که مسئله مرگ و زندگی است چرا تلاشی برای فرار نکنم!؟» ولی با این وضعیت که چشمهایم را بسته‌اند و دستهایم از پشت بسته است و در این مکان نامعلوم و محلی که در آن هستم برایم ناآشنا است،‌ چطور می‌توانم فرار کنم و به کجا پنهان شوم!؟

صدای پاها و اسلحه‌ها حاکی از آن بود که جوخه‌ی آتش خود را برای تیراندازی آماده می‌کند. ولی آنچه که در این لحظه توانست به من آرامشی نسبی بدهد، صدای موتور اتوموبیل بود که هنوز روشن بود و از پشت سرم می‌آمد. در واقع مرا جلو ماشین نگه داشته بودند. فکر کردم اگر بخواهند تیراندازی کنند، حتما از کنار به موتور اصابت خواهد کرد و چه بسا آتش بگیرد.

همانطور که حدس زده بودم. این حرکت آنها شکلی از شکنجه‌ی روانی و برای تخریب روحیه‌ی من بود. چون هیچ تیری شلیک نشد و مرا دوباره به داخل اتوموبیل انداختند و راندند.

کمی بعد در جایی که به نظر «ایست، بازرسی» می‌آمد، توقف کردند. معلوم بود وارد ساختمان مرکز، یا مقری می‌شویم. باز پس از طی مسافتی اتوموبیل توقف کرد. پیاده شدیم. چند قدمی رفتیم و پارچه‌ای را که روی چشمانم بسته بودند باز کردند. داخل هال یا راهروی ساختمانی بودم که چند اتاق با درهای معمولی و یکی با در نرده‌ای داشت. ساختمان را بازشناختم. آنجا پاسدار خانه‌ی پادگان بود. (ساختمانی در پادگانهای ارتش که محل تعویض نگهبانان اماکن عمومی است. این محل ظاهرا در آن زمان در اختیار پاسداران قرار گرفته بود و از عوامل محلی و مفتی‌زاده‌ها کسی آنجا نبود.)

پاسداری که در حرفهایش ادعا می‌کرد سالها در فلسطین بوده و دوره‌های مختلفی در آنجا گذرانده! دستبندم را باز کرد و مرا از دری که نرده‌ای بود به داخل یک سلول انداخت. هنوز چشمانم به روشنایی محیط عادت نکرده بود. به هم ریخته بودم و درک وضعیتی که در آن بودم برایم دشوار بود. کمی طول کشید تا به واقعیت برگردم و به حال و اوضاعی که در آن بودم مسلط شوم. سلولی سرد که حس می‌کردم از در و دیوارش خون می‌چکد و فریاد درد و شکافتن سینه از گلوله و صدای «الله اکبر» می‌بارد. در بند دیگر، کسی از میان جمع زندانیان با صدای بلند قرآن می‌خواند. صدای او به گوشم آشنا، و در آن حال برای من از هر شکنجه‌ای بدتر بود.

ساعاتی گذشت. روز شده بود و این از سر و صدای آمد و شد خودروها و پاسداران محلی که از بیرون ساختمان به‌گوش می‌رسید معلوم بود. صدای بعضی از افراد را می‌توانستم باز بشناسم. از نحوه‌ی فریاد زدن و «الله‌اکبر» گفتن‌ها معلوم بود مفتی‌زاده‌ها و دیگر عوامل محلی در نزدیکی آنجا مستقر شده‌اند و حال همراه با دیگر عوامل محلی بار کامیون‌های نظامی می‌شوند تا پیشاپیش پاسداران به «جهاد» بروند.

از راهرو که می‌گذشتی می‌شد داخل بند عمومی که مستقیم رو به راهرو باز می‌شد و در نداشت را ببینی. دستشویی در انتهای همین راهرو بود. در راه رفتن به دستشویی توانستم داخل بند را ببینم. حدسم در باره کسی که قرآن می‌خواند درست بود. به جز او، عده‌ای مرد جوان که بیشتر دانش‌آموزان دبیرستانی و دوره‌ی راهنمایی به‌نظر می‌رسیدند زندانی بودند. حاج « حسن نادری» جزو بازداشت شدگان بود. در همین نگاه گذرا به داخل بند، کیسه‌خواب «بهمن اخضری » را شناختم. (بعدها زندانیانی که آنجا بودند برایم تعریف کردند: به جز آن کیسه‌خواب، ظرف‌هایی هم که در بند بود مربوط به غذایی بود که خانواده‌ها پیش از اعدام عزیزانشان برای آنها آورده بودند. و آن روز چهار روز از تیربارانشان می‌گذشت.)

در همان لحظه با همه وجودم مرگ خود را آرزو کردم. در حالتی از وهم و رویا خود را ایستاده در پای دیواری آجری می‌دیدم که مسیر گلوله‌هایی که بر سینه‌ام می‌نشینند را نظاره می‌کنم. همزمان شوق و شادی «حسین مصطفی‌سلطانی»، اضطراب «احمد پیر حضرانیان» به خاطر برادرش «حسین»، «حسین پیر خضرانیان» و لبخندهایش و آن گویش شیرین سنندجی‌اش،‌ سخت‌کوشی «فائق عزیزی» در امور شورای شهر، خوشحالی «بهمن اخضری» از پروژکتور نمایش فیلم که از اداره‌ی «فرهنگ و هنر» برایش برده بودم، صمیمت «جلال نسیمی» و آخرین دیدارم با او و «حسین» و آرزوها و امیدهایی که «علی داستانی» و «احمد قادر زاده» در دل داشتند و من چیزی از آنها نمی‌دانستم، همه و همه در میان صدای صفیر گلوله و رجزخوانی‌های پاسداران و همکاران محلی‌شان،‌ و عوامل مفتی‌زاده در هم می‌آمیختند و با فشار و شتاب کاسه‌ی سرم را می‌شکافتند. هیچگاه تا آن زمان به این اندازه آرزوی مرگ نکرده بودم. نمی‌دانستم آیا از یأس من بود یا ناتوانی‌ام در مقابل اندوه و شکست؟ هر چه بود، آرزوی مرگ برای خودم بود و داغی که از مرگ آن عزیزان بر دلم نشسته بود.

با این داغ و حسرت، شنیدن صدای آن مرد که برای رهایی خود متوسل به قرائت قرآن با صوت بلند شده بود را برایم غیرقابل تحمل‌تر می‌کرد. از بیرون نیز سر و صدای خودروها، چرخش بال هلی‌کوپتر و هیاهوی پاسداران این حس خفه‌کننده‌ای را که داشتم تشدید می‌کرد. مخصوصا بعضی صداهای به‌گوش آشنایی که امروز در جمع دشمنان بودند و همراه با آنهایی که تشنه به خون مردم و جوانان این شهر هستند. از پاسدارخانه صدای مکالمات برادران را می‌شنیدم که از طریق بی‌سیم با اسامی رمز بهار ۱،‌بهار ۱، بهار ۳ با هم در ارتباط بودند. نور چراغ راهروی ورودی نشان می‌داد که هوا رو به تاریکی می‌رود، و این سومین شب ماندن من در این قفس بود. محبسی آذین شده به خرافات، با فضایی که هوای کهنه‌ی قرن‌های پیش از این در آن جاری بود و ساکنانش نامردمانی در نهایت جهالت و سرکردگانش شیادانی خوانخوار و ماهر در عوامفریبی بودند.

در همین حال و هوا بودم که صدایی از میان نرده‌های بند عمومی پر کشید و مثل آواری بر سرم خراب شد. «فواد و پسر عباس سازمان (منظورش فواد مصطفی‌سلطانی و طهمورث اکبری بود)‌ کشته شده‌اند.» با شنیدن این خبر فرو ریختم و سرمایی جانکاه وجودم را ویران کرد. صاحب صدا را شناختم. صدای «ع.ن» از مفتی‌زاده‌ای‌ها بود که همراه با برادر بزرگترش از طرفداران «قیاده موقت» شده بودند. («قیاده موقت» پس از سقوط رژیم پهلوی به خدمت حکومت جدید در آمده بود.) در ظاهر «ع.ن» داشت این خبر را به همقطارانش می‌داد،‌ ولی در اصل چون می‌دانست که من در آنجا زندانی هستم، بیشتر قصدش این بود که مرا عذاب بدهد. با این‌که از شنیدن این خبر فرو ریخته بودم ولی خودم را تسلی می‌دادم که:‌ «حتما خبر دروغ است و به قصد آزار و تخریب روحیه‌ی من آن را گفته است.» با این وجود،‌ آن‌شب اما خواب به چشمان من راه نیافت. . . .

روز بعد سعی‌ام این که بود خبر بیشتری از آنچه می‌گذرد به‌دست آورم، ولی چیز زیادی دستگیرم نشد. بیش از پیش ناامید شده بودم. نمی‌دانستم تا کی بایستی در انتظار این مرگ لعنتی بنشینم. تا بالاخره با خستگی ناشی از نخوابیدن شب پیش، حوالی بعدازظهر خواب مرا در ربود. در عالم خواب و رویا می‌شنیدم صدایم می‌زنند. کسی را نمی‌دیدم، ولی صدا همچنان ادامه داشت و مرا فرا می‌خواند. از خواب بیدار شدم. آری، در واقع مرا به اسم صدا می‌زدند! پاسداری بود که می‌گفت: «مادرت به ملاقاتت آمده است.» خواب و بیدار برخاستم ولی کسی را ندیدم. مادر هنوز بیرون ساختمان بود. صورتم را شستم تا کرختی خواب از سرم بپرد. اگرچه خود خبر آمدن مادر به ملاقاتم، حسابی تکانم داده بود.

. . .

مادر در حالی‌که پاسداری همراهش بود به طرف در نرده‌ای می‌آمد. به نظرم رسید در این مدت کوتاه پیرتر شده است. از دیدن پیر شدنش دلم گرفت. به در نرده‌ای که رسید منتظر ماند تا مرد پاسدار آن را باز کند و من پیشش بروم. ولی وقتی پاسدار چند قدم کنارتر ایستاد متوجه شد که ملاقات باید در حضور او و از پشت نرده‌ها باشد. در ابتدا لحظاتی هر دو ساکت به هم نگاه کردیم. پیش از شروع به هر حرفی اول من از خبر کشته شدن فواد و طهمورث پرسیدم. مادر با سر تأیید کرد و دلداریم داد که: «حق‌تان را می‌گیرند.» با این حرف او مطمئن شدم که تیربارانم می‌کنند و این را به مادر گفته‌اند و او می‌داند. با حدس تیرباران شدنم گرمای شوقی در وجودم دوید و برای خودم خوشحال شدم؛ ولی با تصور حالتی که بر مادر خواهد رفت انگار کسی گلویم را گرفته بود و می‌فشارد. یادم آمد آن سال که همراه با پسر دایی‌ام خبر مرگ برادر جوانش را به او دادیم. مادر به هشیاری فهمیده بود برخلاف آنچه ما می‌گوییم برادرش بیمار و ناخوش نیست و بلکه درگذشته و فوت کرده است. آن موقع هم همین حالت را داشت. تفاوتش در این بود که حالا با پسرش که می‌رفت «متوفی» شود،‌ صحبت می‌کرد. حرف زیادی برای گفتن نداشتیم. او رفت و من در کنار آرزویم برای مرگ، با آرزوی بازگشت دوباره به دنیای او تنها ماندم. آرزویی که تصورش هم ناممکن بود. . . .

روز یازدهم شهریور، با جنب‌وجوش غیرعادی پاسدارها شروع شد. به نظر می‌آمد باز کسانی را دستگیر کرده و به بازداشتگاه می‌آورند. نگران آن کسان دیگر بودم که گرفتار این ددمنشان شده بودند. حوالی ظهر بود که یکی از پاسدارها خبر آورد: «آقا می‌آید!» و «آقا» همان «شیخ صادق خلخالی» جلاد مشهور بود. چند هلی‌کوپتر در محوطه‌ی پادگان فرود آمدند. نمی‌دانستم آیا انجام عملیاتی را در دستور کار دارند یا این‌که «خلخالی» و دار و دسته‌اش را آورده‌اند. حدود عصر بود که یکی از جوان‌های بند را بردند. وقتی برگشت معلوم شد که خلخالی آمده و صدور حکم‌هایش را شروع کرده است. شادا که این جوان، آزاد می‌شد. در طی حدود نیم ساعت، ۸ جوان دیگر همراه با آن مرد زندانی قرآن‌خوان که از من مسن‌تر بود را برای محاکمه بردند. شخص قرآن‌خوان و ۷ نفر از جوانان، آزاد؛ و نفر هشتم به دو سال زندان محکوم شده بود. حاج حسن نادری را هم برده بودند و هنوز برنگشته بود که نوبت به من رسید و صدایم کردند. دست‌هایم را دستبند زدند و بردند.

دو پاسدار مرا به اتاقی در همان ساختمان (که پیش از آن اتاق افسر نگهبان پادگان بود) بردند. روبروی در ورودی، یک میز دراز بود که روی آن دستگاه بی‌سیم و وسایل مربوط به آن قرار داشت. در کنار آن چیزی شبیه متکایی بی‌قواره بود که در ملافه‌ای سفید پیچیده شده و بالای آن یک کلاه عرقچین گذاشته بودند. این، همان «آقای خلخالی» بود! که ولو شده و آنجا جلسه محاکمه‌ی محکومین بود.! حاج حسن نادری که پیش از من آورده بودندش ایستاده بود و به سوالات حاکم شرع پاسخ می‌داد. ـ چرا برای کفار کمک مالی جمع‌آوری کردی؟ حاج حسن که شاید مسن‌تر از خلخالی بود جواب داد: «برای مسجد بوده،‌ نه برای کسی.» حکم آزادی داده شد و حاج حسن را بیرون بردند.

نوبت من بود. پاسدارها مرا جلو بردند و خودشان در دو طرف بین من و خلخالی ایستادند. به جز من چند نفر دیگر آنجا بودند که آنها را نمی‌شناختم. آنچه به نظرم عجیب آمد آدمهایی بودند که از بیرون صورت‌هایشان را به شیشه‌ی پنجره‌ی بزرگ اتاق چسبانده و با کنجکاوی جریان محاکمه را تعقیب می‌کردند. در آخرین لحظه‌هایی که با حکم خلخالی چیزی به برآمده شدن آرزویم نمانده بود،‌ با دیدن این چهره‌ها آرزوی دیگری در دلم پا گرفت و آن این‌که صاحبان این صورتها از تبار دژخیمان و جوخه‌ اعدام و کسانی نباشند که مرگ من خوشحال‌شان می‌کند.

با اشاره‌ی خلخالی روبروی او قرار گرفتم. از این‌که دژخیم چنین موجود خونخواری را کشف کرده و به جان شریف‌ترین انسان‌ها انداخته، حس کردم مغزم داغ شده است و قلبم می‌خواهد از کینه بترکید. محاکمه شروع شد:

پرسید: چرا اسلحه داشتی؟

گفتم: برای دفاع از شهر و جلوگیری از فعالیت ساواکی‌ها.

پرسید: چرا مسلمانان را کشته‌ای؟

گفتم: من کسی را نکشته‌ام.

پرسید: حاضری به «قرآن» قسم بخوری که نکشته‌ای؟

گفتم: اگر لازم باشد که قسم بخورم، به «انسانیت» قسم می‌خورم.

گفت: باشه! پس اگر نکشته باشی وقتی بهت تیر می‌زنند، گلوله به تو نمی‌خورد. برو وصیتنامه‌ات را بنویس. ببریدش.

همین! همه‌ی محاکمه همین‌قدر بود و از منظر او، به همین صورت جهان از کفر و کفار پاک و منزه شد.

مرا به بازداشتگاه برگرداندند. دستنبد را باز کردند. بلافاصله برای نوشتن وصیت‌نامه‌ام قلم و کاغذ خواستم. شخص قرآن‌خوان، حاج حسن نادری و ۸ جوانی که حکم آزادیشان صادر شده بود منتظر بودند آزاد شوند. در این اثنا یکی از جوان‌ها در حالی که گریه می‌کرد پیش آمد. متوجه شدم برای من ناراحت است. گریه‌کنان می‌گفت: «باور نمی‌کنم تو را تیرباران کنند. آخر چرا؟» من به شوخی و خنده سعی در آرام کردن او داشتم. گفتم: «چرا ندارد. مثل دوستانم که اعدام شدند. تو الان باید خوشحال باشی که آزاد می‌شوی. من هم قلبا از آزادی شما خوشحالم.» و این در حالی بود که در افکار و تصورم خودم را جلوی جوخه‌ی آتش می‌دیدم و به گلوله‌ها و لحظه‌ی اصابت و ضربه‌‌ی آنها به سر و بدنم و تکان‌های جثه‌ام می‌اندیشیدم و گرمای خونی که از من سر ریز می‌شود. . . .

در بازداشتگاه فقط من که محکوم به اعدام شده بودم و آن جوان که حکم زندان گرفته بود، مانده بودیم. من همچنان منتظر قلم و کاغذ بودم.

با پر نور شدن چراغ‌های راهرو و سلول متوجه شدم غروب شده است. با خود می‌اندیشیدم: «مرگ، آن‌طور که فکر می‌کردم آسان نیست.» اضطرابی گنگ و بی‌معنی مرا احاطه کرده بود. از سوی فکر می‌کردم مرگ آسان‌ترین راه خلاص شدن از این برزخ است، پس دوست داشتم هر چه زودتر حکم تیربارانم اجرا شود و بمیرم؛ و از سویی واقعیت این بود که من هنوز «زندگی» را تجربه نکرده بودم و می‌دیدم که زندگی من شروع نشده به پایان رسیده است.‌آنهایی هم که تا حالا تیرباران شده‌بودند بیشتر از من زندگی را تجربه نکرده‌بودند. راستی که هیچ موجود زنده‌ی دیگری جز انسان برای «زندگی» این‌همه دچار دردسر نمی‌شود. حسی از تناقص و تضادی بدون شرح داشتم. در همان احوال که زندگی برایم شیرین شده بود، از خودم هم شرمگین بودم که شیرینی زندگی وسوسه‌ام می‌کند.

در همین افکار پریشان بودم که صدایی آشنا تمام رشته‌های جور و ناجور و منطقی و آشفته‌ام را پاره کرد. این صدای «مادر» بود که از راهرو می‌آمد. انگار بعد از سالها دوری داشتم دوباره صدایش را می‌شنیدم. از بیرون صدایم کردند. پس آری اشتباه نکرده بودم، این خود مادر بود. ماجرای محاکمه‌ی مرا از زندانیانی که آزاد شده بودند شنیده و خودش را به آنجا رسانده بود بی امید این‌که پسرش هنوز زنده باشد.

وقتی به نرده‌های وسط راهرو و محل ملاقات رسیدم، مادر هنوز چند قدمی مانده بود که برسد که دیدم تا شد و از پا افتاد و مثل سرب مذاب روی زمین ریخت و با رنگ خاکستری و سرد نرده‌ها و سیمان کف ساختمان و در آمیخت و همرنگ شد. از میان نرده‌ها دستم را به سویش دراز کردم و دستش را گرفتم. بهت‌زده از جا برخاست. باور نمی‌کرد هنوز زنده‌ام. مدتی طول کشید تا توانست حرف بزند. با اشاره و شیوه‌ی خاص خودش خبر امن بودن جای خواهرها را داد تا خیال من راحت باشد.

دیدار او در آن حالت برایم بسیار سخت و عذاب‌آور بود. مادر البته بعدها سختی‌های بیشتر از این را به خاطر من متحمل شد و به دوش کشید. ولی من هنوز هم که هنوز است خودم را نمی‌بخشم. گرچه او تنها نیست، خیلی مادران بودند و هستند که دستگاه ظلم به قساوت جگرگوشه‌هایشان را از آنها گرفته است و این مادران سختی‌ها را در راه انسانیت به جان خریده‌اند و گرچه دل‌شکسته، اما سر افرازند. باری، مادر پس از آن دیدار کوتاه، نا امید و پریشان رفت تا بعدا برای تحویل جنازه‌ی من خبرش کنند. . . . . .

پی‌نوشت‌ها: ۱ ـ این نوشتار مربوط که ماجرای «فرمان جهاد» و رها کردن «شیخ صادق خلخالی» برای سلاخی،‌ گسیل سپاه و لشکر به کردستان به پیشقراولی «مفتی‌زاده» و دیگر مرتجعان برای کشتار آزدای و آزادیخواهی است؛ و به‌طور مشخص فاصله زمانی ۲۸ مرداد تا ۱۱ شهریور ۱۳۵۸خورشیدی را در بر می‌گیرد. ۲ ـ پس از گذراندن دوره‌های زندان در شهر کرمان، زندان اوین تهران،‌ زندان ساحلی ارومیه و انتظار اعدام یا سر به نیست‌شدن، در فروردین ماه سال ۱۳۵۹، پیش از جنگ ۲۴ روزه‌ی سنندج (شروع دور دوم یورش رژیم به کردستان) در اولین مبادله زندانیان بین رژیم و «کومه‌له» در شهر « مهاباد» مبادله شدم. ۳ ـ اسامی بعضی از اشخاص در متن حاضر آورده نشده، ولی در نسخه‌ی اصلی آن درج شده است.

غلام

bottom of page