top of page

کوچ مردم قهرمان مریوان و راهپیمائی مردم مبارز سنندج


کوچ مردم قهرمان مریوان و راهپیمائی مردم مبارز سنندج امروز وقتی این عکس را در صحفە فیس بوک یکی از رفقا دیدم خاطرە آن روز برایم تداعی شد و تصمیم گرفتم خاطرە آن روز و روزهای راهپیمائی سنندج مریوان را اینجا بنویسم. در تیر ماە سال ١٣٥٨ بنا بە دعوت نیروهای سیاسی چپ و اتحادیە جوتیاران در مریوان تظاهراتی علیە سیاستهای سرکوبگرانە رژیم آنجام میشود و در مسیر تظاهرات مقر مزدوران اسلامی یعنی جاشها موجود میباشد، مردم مبارز وقتی نزدیک مقر جاشها می شوند بر علیە آنها شعار سر می دهند، کە در نتیجە جاشها بطرف مردم تیراندازی می کنند و چند نفر از مردم بی دفاع جان باختند و موجب درگیری بین تظاهر کنندگان و جاشها میشود، چند نفر از جاشها هم بە درک واصل می شوند کە یکی از آنها جاش شرور و بدنام بە اسم عبە حبیب بود. بعد از ان اوضاع شهر متشنج میشود، و بدلیل اینکە داخل شهر یک جنگ بە مردم تحمیل نشود، با تحلیل مشخص و درست کاک فواد مصطفی سلطانی مردم مریوان برای جلو گیری از جنگ شهر را تخلیە و بطرف کانی میران کوچ می کنند. و همان روز هم ١٦ نفر از رفقای کوملە از جملە یکی از کمیتە مرکزیهای کوملە بە اسم ساعد وطندوست دستگیر میشوند و آنها را بە پادگان مریوان انتقال دادە بودند. این خبر در شهرهای کردستان پیچید و مردم کردستان برای همبستگی و پشتیبانی از مردم کوچ کردە مریوان تصمیم بە راهپیمائی بطرف مریوان می نمایند. سنندج یکی از آن شهرها بود . یک روز قبل از راهپیمائی توسط یکی از رفقا با خبر شدم و با آن رفیقم تصمیم گرفتیم کە در راهپیمائی شرکت کنیم. شب در فکر آن بودم کە چطوڕ بە خانوادە بگویم کە می خواهم در آن راهپیمائی شرکت کنم ، چون می دانستم کە با مخالفت آنها روبرو میشوم، فردای آنروز زود از خواب بیدار شدم و بە مادرم گفتم کە می خواهم در راهپیمائی مردم سنندج بطرف مریوان شرکت کنم، مادرم مخالفت کرد و هر چە برایش توضیح دادم قانع نشد. منهم تصمیم نهائی خود را گرفتە بودم، در یک فرصت مناسب یک پتو از خانە برداشتم و بە جلو مسجد محلمان در تازآباد کە با رفیقم قرارمان آنجا بود رفتم و رفیقم آنجا منتظر بود، بعد از احوال پرسی بە طرف میدان اقبال بە راە افتادیم وقتی بە میدان اقبال رسیدیم مردم زیادی جمع شدە بودند اکثر آنها را جوانان و نوجوانان مثل ما بودند. هر جا را نگاە می کردید دخترها و پسرها با کولەپشتی و کفش اسپرت آمادە راهپیمائی بودند. از میدان اقبال بطرف جادە مریوان حرکت کردیم و از خیابانهای داخل شهر یعنی فردوسی و شاهپوە می گذشتیم و در مسیر راه هر چە بیشتر مردم بە صف راهپیمایان می پیوستند، مردمانی هم کە از پیادەورها میگذشتند با دست بلند کردن و شعار دادن ما را تشویق میکردند، بە اول جادە مریوان کە رسیدیم نزدیکیهای پادگان سنندج بود کە مسئولین بر گذاری راهپیمائی بە سازماندهی و گروه بندی راهپیمائی کنندگان پرداختند، آنجا متوجە برادرم توفیق شدم خواستم کە خودم را از دید او مخفی کنم چون فکر میکردم کە با آمدن من مخالفت کند، بلە او مرا دید و بە سمت من آمد انتظار کشیدم کە بە من بگوید بر گرد وقتی بە نزدیکم رسید با هم احوال پرسی کردیم، بە او گفتم می خواهم در راهپیمائی شرکت کنم بر عکس فکر من خیلی خوشحال شد کە می خواهم در راهپیمائی شرکت کنم و ما را با خودش برد و در گروهی کە خودش بود سازماندهی شدیم و اکثر بچەهای محلە در آن گروە بودند و همچنین گروە تدارکات و گروە پزشکی و یک گروە مسلح برای حفاظت از راهپیمائی کنندگان سازمان دادە شدە بودند،و گروەها را نام گذاری میکردند کە اسم گروە ما لافاو در فارسی بە معنای سیلاب بود. قبل از حرکت یک ماشین باری بزرگ کە همراە ما می آمد کولەپشتی و پتوها را از ما تحویل میگرفت برای اینکە راحت بتوانیم پیادەروی کنیم، خوب بیاد دارم از پشت ماشین باری یحیی بود یحیی از لحاظ روانی مقداری مریض بود، و همە مردم شهر سنندج او را می شناختن و یا اسم او را شنیدە بودند. بطرف مقصد حرکت کردیم ، نزدیکیهای ساعات دو بە دوراهی روستای نورە رسیدیم و قرار شد آنجا استراحت و نهار بخوریم بعد راە بیافتیم ، نهار سیب زمینی پختە بود کە گروە تدارکات آنرا تهیە کردە بودند، اکثر تدارکات راهپیمائی کنندگان را مردم زحمتکش روستاها تهیە میکردند. راه زیادی در پیش داشتیم و این جمعیت چند هزار نفری عادت بە پیمودن راە طولانی نداشتیم ولی همگی با ایمان و شور و شوق مبارزاتی کە داشتیم هیچ چیز سختی نمی توانست جلودار راهمان باشد چە برسد بە پیادەروی. بعد از صرف نهار و استراحت بە طرف گردنە آریز بە راه افتادیم ، چند ساعات طول کشید گردنە آریز را پشت سر گذاشتیم و بە قهوخانە توار رسیدیم غروب بود قرار شد آنجا ماندگار شویم برای خواب شب ، بطڕف ماشین باری رفتیم برای تحویل گرفتن کولە پشتیها و پتوها و وقت تحویل دادن وسائل از پتوی من خبری نشد وقتی در جستجوی پتویم بودم دیدم دست یحیی میباشد، از او در خواست کردم کە پتو مال من است و تحویلم دهد ولی او گوشش بدهکار نبود راستش را بخواهید منهم ازش می ترسیدم و اسرار زیادی نکردم تا اینکە هوا گرگ و میش شد ، در حال نقشە کشیدن بودیم کە جطور پتویم را بگیریم یک تکە سیم گیر آوردیم کە بیشتر از دو متر بود، شب ساعاتهای یازدە بود یحیی می خواست بخوابد و پتو را روی خودش کشید ما هم رفتیم و سیم را بە پتو گیر دادیم و پائینتر از پای یحیی دراز کشیدیم ، و یواش یواش سیم را کشیدیم یحیی بر خواست نزدیک او کاک کریم بهرامی بود او را صدا زد و گفت آقا کریم آقا کریم پتو دارە میرە ؟ پتو دارە میرە ؟کاک کریم هم گفت یحیی بخواب پتو چطور میرە ، ما هم گفتیم بگذار حسابی بخوابد بعد پتو را بکشیم نیم ساعات شاید بیشتر طول کشید، باز هم سیم را کشیدیم یحیی از جا پرید باز هم کاک کریم را صدا زد و گفت پتو پتو دارە میرە کاک کریم مجبور شد ببیند چە خبر است خلاصە دستمان لو رفت . کاک کریم گفت چرا اذیتش میکنید ؟ من هم گفتم یحیی پتوی من را بردە خواستم ازش بگیرم پس نداد و از این طریق می خواستم پتویم را بگیرم ، کاک کریم گفت امشب مداوا بکنید فردا من ازش پس میگیرم. بهر حال آن شب گذشت . فردا باز هم پیادەروی شروع شد هوا گرم بود و در روزهای اول پای بیشتر راهپیمائی کنندگان تاول زدە بود و برای جبران عرق زیاد ریختن از طرف گروە پزشکی نمک بیمان می دادند و یک ماشین لندرور کە دو تا بلند گوی بزرگ بر آن نصب شدە بود ، با گذاشتن نوار سرودهای انقلابی و سرودهای دکتر شوان تقویت انرژی میشدیم ، و در آن فضای پر شور و انقلابی کسی احساس خستگی یا کوفتگی نمی کرد، روز سوم بود یک حاجی میان سال کە هم محلە خودمان هم بود در آن راهپیمائی شرکت داشت نمی دانم با چە انگیزەائی بود کە شرکت میکرد در حال راە رفتن کە از جلو من حرکت میکرد اتفاقی پایم بە پشت پایش خورد بر گشت و دو مشت محکم بە شكمم زد بهش گفتم حاجی چرا می زنید گفت تو نمی دانید یعنی چی گفتم حاج می بخشید اتفاقی پایم بە پایت خورد گفت این بە آن معناست شب اول ازدواج مرد یک لگد بە پای زن می زند کە زن همان شب اول از مرد بترسد وا از او سام بگیرد ،رفقایی کە نزدیک بودن و شاهد وضع همگی خندیدیم از تعریفی کە حاجی کرد، چون این کجا و تعریف حاجی کجا و تعریف حاجی هم شدە بود خوراک خندە آن چند روز،بگذریم از حرف حاجی. بعضی بعدظهرها هم موقع استراحت در رودخانە نزدیک آب تنی میکردیم یکی از آن رودخانەها رودخانە جلو روستای برقورو بود. بعد از چند روز نزدیکیهای مریوان و دزلی کە رسیدیم ، شمار نگهبانان را بیشتر کردند، بخاطر حضور قیادە موقت همان پارت دمکرات کردستان عراق کە با جمهوری اسلامی همکاری میکردند. بهر حال بعد از شش روز بدونە هیچ مشکلی ١٢٠ کیلو متر راهپیمائی بە داخل شهر مریوان رسیدیم شهر خالی از سکنە بود فقط نیروهای مسلح خودی آنجا بودند عدەای از مردم کە برای استقبال از راهپیمائی کنندگان از اردوگاە بە داخل شهر آمدە بودند و نیروهای مسلح هم برای حفاظت مال و اموال مردم در شهر بودند ، وقتی داخل شهر شدیم در خیابانها کە شعار می دادیم چون همصدا و جمعیتمان زیاد بود پنجره خانەها و درابە دکانها بە لرزش در آمدە بودند در پارک شهر مریوان ظهر را استراحت کردە و بعدش بطرف اردوگاە کوچ مردم مریوان بە راە افتادیم و غروب بود کە توسط کاک فواد خیر مقدم گفتە شد و برایمان سخنرانی کرد و برای اولین بار بود کە کاک فواد را آنجا دیدم. فردای آنروز رژیم هم بە مقداری از خواستهای کوچ کنندگان جواب داد از جملە آزاد کردن آن ١٦ نفر. یاد آن عزیزانی کە در راهپیمائی شرکت کردند و در حال حاضر در حیاط نیستند گرامی باد سعید خلیلی


bottom of page